معرفت حضرت دوست

معرفت حضرت دوست | مثنوی یوسف

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی هم از دلِ من قرار می بُرد

هم از دلِ من قرار می بُرد

هم آینه را به یار می بُرد

بس آینه را نشانِ او بود

هم سرِّ مرا ، عیانِ او بود

مرهم زده از نگاهِ خویشش

من عاشقِ دردِ زخمِ بیشش

بی میلِ اشارتش نمانیم

بی لطف نگار ، غزل نرانیم

هم از نفسش ، هوا گیریم

هم در نفسش ، دوا گیریم

میخانه ی ما خیالِ یار است

بُتخانه ی ما ، وصال یار است

پیمانه ی ما ، ز خنده ی اوست

فرزانه ی ما ، چو بنده ی اوست

او نادره گوهری است ، گوهر

جانم به هوای او کبوتر

من از حَرَمش ، کجا گریزم ؟

جز کوش که بال و پَر نریزم

فرض است ، بمیرمش به اَمرش

خواب ، بوسه بگیرمش به جَبرَش

خواب آیدُ و باده ام بسازد

گاه مِهر زند ، گاه بتازد

این تب که ببینی ، از غمِ اوست

این خلوتِ دل ، ز ماتمِ اوست

ای باد بگو : که چشم به راهیم

ای آینه گو : بی گناهیم

ای ماه‌ ! خوشا که مَنظَرت اوست

سوزم که چو من ، دلبرت اوست

ای نامه بگوش : مهربان باش

این دلشده را ، امانِ جان باش

پروانه ی من ! ببین شمعت !

فرزانه ی من ! کجاست جمعت !؟

ای دوست ! شکسته را دریاب

میخانه نشسته را دریاب

ساقی به گریه شد ، ز حالم

ای پُر شده از تنت خیالم

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۱ | 20:43 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی  شرحِ طوفان دلم ، چون راز ماند

شرحِ طوفان دلم ، چون راز ماند

هر که آمد ، خطی از رازم نخواند

شرحِ این اوصاف بماند بَسته ، بِه

خلوتی آرام ، بر دل خسته ، بِه

تا رسد یاری ، چو رویِ آینه

فاش گویم ، آرزویِ آینه

فاش گویم ، جانِ ما آرام نیست

حالتی اُفتاده ، کو را نام نیست

مستی و دیوانگی ، فرزانگی است

ساقی و شمع و همی پروانگی است

هم که او دوست دارد ، تا جانش دهد

گاه دوست دارد ، تاوانش دهد

گاه میلش ، دیدنِ آن روی اوست

گاه ، نسیمِ جانفزا ، از کوی اوست

گاه عطش دارد ، ببوید او را

گاه ببوسد ، هی ببوسد مو را

گاه بخواند ، شوقِ این اوصاف را

گاه سُراید ، حسِ آن الطاف را

دوست دارد ، نقش زند ، مهتاب را

پَر زند ذره ، چونان آفتاب را

حالِ ما دیوانه داند ، نِی کسی

درد ما پروانه دارد ، نِی خَسی

درد باید ، تا که یار ، جانت دهد

هر چه می خواهد دلت ، آنت دهد

زخم باید ، مرهمش ، دلداری است

قصه اینجا ، هر شبش ، بیداری است

این بلا خیز است عشق ، ذاتش بلاست

کُشتنی است اینجا ، هر که مُبتلاست

هر که آماده ، علاجش ، آتش است

مست این باده علاجش آتش است

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه بیستم آبان ۱۴۰۱ | 23:1 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی  گفت از جان : تو بخواه ! جانم را

خیمه ی عشقِ مرا ، بر پا کرد

دل ماتم زده را ، احیا کرد

داغ انداخت بر این هیزم خشک

شوق انداخت بر این " مَردُمِ " خشک

قصه ساخت ، با کمکِ مِهرِ دلش

ریشه داد ، با نَفَسِ مهرِ گِلَش

" داد " داد ، بهرِ دلِ بیدادم

باد داد زلف ، کند آبادم

نقش زد ، سایه ی این آینه را

مرهمِ زخم دل و معاینه را

گفت : که باید بشوم آوازت

تو بخوانی ! بشوم دَمسازت

عطشم دید ، مرا سیراب کرد

قطره ام دید ، مرا پُر آب کرد

سَرِ عشق داشت ، سَرم را بوسید

پَر عشق داشت ، به دورم چرخید

شور انداخت ، سفر ساز کنم

تور انداخت که پرواز کنم

سِحر داشت ، همرهِ این وادیِ من

مِهر داشت ، همسفرِ شادیِ من

سِحر و مِهر ، جان مرا دزدیدند

بر دلم نور چنان تابیدند

گفت از جان : تو بخواه ! جانم را

تو بخواه ! گوهرِ ایمانم را

تو بخواه قصه ، که افسانه زنم

سنگِ دیوانه ، به دیوانه زنم


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه یکم آبان ۱۴۰۱ | 15:39 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی  پُر از رازم ، ای جان ! در خیالش

پُر از رازم ، ای جان ! در خیالش

پُر از رازم ، بی اصلِ وصالش

چنان بارانی ام ، بارانی ام تا ...

چنان می خوانی ام ؟ می خوانی ام تا...؟

دلم آینه سان ، هر روز از تو!

نشان دارد ، نشان ، جانسوز از تو!

فرازی از فرازهای منی ، تو !

که مزدی از ، نماز های منی تو !

تو مزدی از صبوری های زخمی !

همی مرهم ز شوری های زخمی !

مرا پایان هر چه غصه آمد

تو را ایمان ، به اصل قصه آمد

مرا آغاز تو ، آغاز عشقت

همین ابیات دلگرم ، فصلِ مشقت

مرا آن شانه ها ، قافیه سازد

یکی جان و یکی قافیه بازد

مرا چشمان تو ! انگیزه بخشد

فقط من بینمش ، عشقی که رخشد

فقط من بینم آن آتش، به جان را

تمنّای تو را ، آتش فشان را

تمنّای تو را ، دیدم دوشین

حیاهای تو را دیدم دوشین

حیا و شرم این عشقت چه زیبا

عجب میلی چو زلفت کرده بر پا

تمنّای تو را ، دیدم دوشین

حیاهای تو را دیدم دوشین

حیا و شرم این عشقت چه زیبا

عجب میلی که زلفت ، کرده بر پا

من و باد و پریشانی گیسو

من این سو و پریشانی تو آن سو

خبر آور ! که آن سو حال ، چونست ؟

شبیه شاعرت ، احوال ، خونست ؟

شبیهِ شاعرت ، دست در دعایی ؟!

کسی پرسیده در جَمعَت ! کجایی ؟

کسی پُرسیده ، این شعر ها ، از کیست؟

که بانیِ چنین شوریدگی ، کیست ؟

کجا آسان نموده ؟ اول عشق؟

پریشانی گشوده ، اول عشق

پشیمانی...پریشانی... به حیرانی رسیدم

ز بارانی ، به طوفانی ، بیابانی رسیدم

بخوان از عشق ، جنون را ، یارِ جانی !

بخوان آوازِ دعوت ، تا توانی !

در این پیرانه ها ی خوش کلامی

هوای قصدِ قربت از سلامی

سلامی و پیامی ، جام عشقی

شروع از من به تو فرجام عشقی

دَم سودا ، برای تو ، کم است این ؟

غمِ دنیا ، برای تو ، کم است این ؟

مرا آن باده ها ، کار ساز ، نایَد

به جز عشقت ، غزل ، آواز ، نایَد


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه پانزدهم مهر ۱۴۰۱ | 7:7 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی راز آمد ، راز ماند و ... راز رفت

ای پُر از آلام دوست ، آواز کو ؟

زخمِ شیرینم از اوست ، پرواز کو ؟

ای پُر از حسِ نهانِ عاشقی

این جهان و آن جهانم ، عاشقی

این جهان نادیده ام ، آواز رفت

راز آمد ، راز ماند و ... راز رفت

صحبت ِ عشق می نمود و عشق شد

گوییا عاشق نبود و " عشق ، شد "

طالعِ ما پیشِ تو ! این عشق بود

حاصلِ عمرم ، همی زین عشق بود

حکمت هر فعل ، تا وقتش ، نهان

گنجِ پنهان ، می شود آخر عیان

گنجِ پنهان ، در اَلَست ، بر ما دمید

دردِ عشق بودش ، کشید ، در ما کشید

آه های آتشین ، دل آفرید

ذوق افتادش ز ما ، دل شد پدید

دل چو دید "او" عاشق است ، نازش فتاد

دید این خام است ، براین سازش فتاد

کِی توان بر عشق " حقّ " پیشی گرفت ؟

معرفت باید ... نه که ریشی گرفت

جمع ابناءِ بشر گو :! یک طرف

عشقِ مولا هم از آن سو ، یک طرف

باز سنگین است ترازو زان طرف

باز مسکین است ترازو زین طرف

قصّه پیچیده است ، فقط تسلیم شو !

هر چه وحی آمد ، بدان تعلیم شو !

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : شنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۱ | 6:0 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی صحبت یار ، از این سلسله هاست

صحبت یار ، از این سلسله هاست

صحبت از عشق و تب و این گله هاست

 

حرف او ، مایه ی آرام من است

خنده ها ، دانه ی در دام من است

 

برقِ چشمش ک نگو ، می سوزد

تا نگاهِ شَرَرَش می دوزد !

 

کارِ عشق است همین رسوایی

حاصلش ، فصلِ جنون ، سودایی 

 

باده ی عشق چنین مست کند

هست بگیرد ، دگر هست کند

 

ذوب او گردی و در غرقِ خیال

ذوقِ او گردی ، بدان وصلِ محال

 

می زند تا که به جانت عشقش

شده هم سِرِّ نهانت عشقش 

 

خور و خوابت شده چند شعر و غزل

تب و تابت شده شده هم بندِ غزل

 

باز آورده مرا در دریا 

سایه ی دورِ مرا آن رویا 

 

تا به دریا به عشقش اُفتم 

هر چه گفتم ز عشقش گفتم

 

باز آورده مرا ، تا بِتَنَد

هر چه غیر است ، ز جانم بِکَنَد

 

مایه ی جان من از عشق آمد

شده ام حالت آن جذر و مَد

 

گاه بالایم  گاه پایینم

گاه خندانم  گاه غمگینم

 

گاه پیرم ، گاه بُرنایم

، گاه عاقل ، گاه رسوایم

 

من خرابم ، همی زان گیسو

حالِ من کی برساند بر او ؟

 

مست و دیوانه اگر دانید کیست ؟

حالِ این دل شده را دانید چیست ؟

 

جان باش تا که جهانت سازم

عشق را اتشِ جانت سازم

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : چهارشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۱ | 5:39 | نویسنده : یوسف جلالی |

تا سحر بیدار ، مگر باران شود

آسمان در عاشقی  گریان شود

 

تا سحر بیدار ، تا نقشش کنم 

هِی بخوانم نامِ او ، مشقش کنم 

 

این جنون است ؟ یا فنون است یارِ من؟

نکته ها افتاده در اسرارِ من 

 

نکته ها دارد قلم ، خاموش بِه

هرچه داری! بسته و خاموش نِه !

 

تا مگر اهلِ دلی ، گنجت زند 

ور نه خام راه ، بسی رنجت زند

 

صبر باید ، تا درخت بارت دهد

پرده ها افتد ، قمر ، بارت دهد 

 

صبر باید ، پخته آید عشق را 

ور نه خامی ، خفته آید عشق را

 

هر که داخل شد ، بدان ! دیوانگی است

گر چه ظاهر ، رسم او فرزانگی است


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیستم تیر ۱۴۰۱ | 5:40 | نویسنده : یوسف جلالی |

ای دلِ بیچاره ی ما ، چاره کن !

او که نخواهد ، تو بند پاره کن !

 

او که نخواهد ، نگاهی کند 

عاشق درمانده ، چو آهی کند

 

چاره کن ! این قصه ی دل سوز را

پاره کن ! آن نسخه ی دیروز را 

 

گر به سرش بود هوای تو را 

نامه " فرستادی "، دوای تو را

 

این همه ی زخم ، از آن جا کِشی !

باز امیدی ، ز تَولا کشی !

 

گنج مگر ، خانه ی او خفته است؟

عشق فقط ، شانه ی او خفته است ؟

 

زلف مگر ، تیره ی یلدای اوست ؟

چشم مگر ، نرگسِ زیبای اوست ؟

 

این همه یِ خنده ، به بازارها 

دعوتِ پاینده یِ دلدارها 

.

.

خنده زد این دل : که تو

 مجنون نه ای !

درد نداری ! که ، تو مفتون نه ای !

 

درد نشان دِه که تو را جان دهم

زخم نشان دِه تو ز عشق ، آن دهم

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۱ | 23:1 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی باز باران زده این خوابم را

باز باران زده این خوابم را 

غم یاران زده این خوابم را 

 

من پرستارِ دلم ، کار تو چیست ؟

هم گرفتارِ دلم ، بارِ تو چیست ؟

 

چون پرستارِ یکی بیمارم 

چشم از او نشود بردارم 

 

دلِ بیمار ، بلایی است عظیم 

نکِشد دست از آن یارِ قدیم

 

کارِ خاکسترِ آتش دیدی ؟ 

میوه ی عشق ؛ ز زخمش چیدی ؟

 

تا کجا همسفر عشق بودی ؟

تا کجا؟ بال و پَر عشق بودی ؟

 

تا کجا شور و شَرت خاموش شد ؟

تا کجا یاد و خیال بی هوش شد ؟

 

همه اینند ، که در اول عشق می تازند

همه اینند ، هزار جان و سرت می بازند

 

گر به عشق بند شوی ! پابندی !

تو ببین ! دل به کجا افکندی ؟

 

عشق باید که ز تو " جان " سازد

هر چه می جویی ! تو را " آن " سازد

 

بنگر ! هست تو را سرمایه ؟

کمی از عشق ، تو را جانمایه ؟

 

من در این آینه عشقی دارم 

که به خلوت بدو می بارم 

 

من و اَسرار و خیالاتِ خوشش

من و این رازِ دلآرام کُشش

 

من و دلتنگی پنهانِ غروب

من و شرمندگی اهلِ دُنوب

 

من پُرم از همه چیز ، خوبی و بد

گاه بهار گاه پاییز ، صفر تا صد

 

نقشِ دادار ، ز حکمت بسیار

در درونم ، هر کدامش اسرار

 

کاروانی است همه منتظریم

همه نوعی در آن بهره وریم

 

هر کسی باری به منزل دارد

هر کسی یاری در این دل دارد

 

دلری ، آتشی در دل دارد

او که در خلوتِ خود می بارد

 

همه داریم از این دُرّ و گوهر

همه نقشی در این ذوقِ هُنر

 

لذت راه ببر ! در نقشش 

هم تداعی بکن ! در پخشش

 

گاه با یک غزلی ، پرواز کن ! 

با همان قافیه ها ، آواز کن !

 

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۱ | 16:43 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی خبر آورده که قاصد : شادی

خبر اورده که قاصد : شادی !

خبر آورده که : گُل می دادی !

 

خبر آورده : پر از حالِ خوشی

شُکر ایزد ، چنین در روشی 

 

شکر ایزد که دلت پرواز کرد

زندگی را نفسی ، آغاز کرد 

 

کاش پروانه شویم هر روزه

کاش دیوانه شویم ... چند روزه

 

کاش تا رقص جنون چند بزنیم

رَخت این زُهدِ ریا را بکَنیم

 

که خوشِ حالِ کسی باشیم ما

رَدِ آمالِ کسی باشیم ما 

 

ردِ آمال همین همسایه 

حالِ خوبِ کَس و کار و سایه

 

چون گُلِ دور ، که عطر می بارد

کَش مهم نیست ، کسی بر دارد 

 

همّتت ! همّتِ مردانه نبود ؟

زحمتت ! زحمتِ فرزانه نبود ؟

 

دل قوی دار ! که توان ، در دلِ توست

همتی ، صحنه پر از مشکلِ توست

 

زندگی صد گِره اندر گره است

کارِ ما رمز گشا ، در گره است

 

همه چی در تو نهفته ، هُشدار

بیش از این در تو چو خفته هشدار

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۱ | 22:15 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی ببین ! این عشق عالم آفریده

 

مرا یادِ تو ! آتش می گدازد 

خیالم را ، خیالت می نوازد 

 

مرا یادِ تو دائم ، سایه سار است

چناچه عشق  ، ما را ، همجوار است

 

مرا سوی تو ، عشقت می کشاند

نخواهی تو گَرَم ، او می رساند

 

کجا عشقُ و ؟ کجا زورِ من و تو ؟

از اوست شورُ و کجا شورِ من و تو ؟

 

کجا از عشق توان ، بودن گریزان

کجا از او توان ؟ نا مست و میزان ؟

 

هوایِ عاشقی ، کِی دستِ ما بود

خدایِ عاشقی ، در هستِ ما بود

 

هوای عاشقی ، مستی است مستی

ز عشقِ او ، وجود ، هستی است هستی

 

چو خویش را دید ، حالِ مستی اش شد

ز شوقِ خویش ، جودِ هستی اش شد

 

ببین ! این عشق ، عالم آفریده ؟

همین این عشق را ، بر ما او دمیده

 

پر از عشقی ؟ شبیهِ یار هستی 

تُهی از خویش شوی ، در کار هستی 

 

همه پیگیرِ آن گُم کرده هاییم

همه دلگیر آن در پرده هاییم

 

همه دنبالِ آن سایه دوانییم

یکی سنگی ... یکی آب روانییم

 

گَهی گُم کرده ها را می شناسیم

گَهی اندر خطا ، چو ناشناسیم

 

خوشا آن دل که عشق را یافت آخر

دلش را با دلش سخت بافت آخر

 

خوشا یارِ یگانه با یگانه

به مِهرش عشق زَند هر دَم جوانه

 

فراغت می کنند از حالِ دنیا 

همی غرقِ خودند ، بی یادِ فردا

 

بگیر ! این رشته ی عشق ، وا رهی تا

به دنبالش برو هر جایِ هر جا ...

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۱ | 18:49 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی برکه ی بی ماه ...

باز آمد ، غصّه ام را باز کرد 

راز بود او راز ماند ، او راز کرد

 

آن سبو را ، با خودش همراه کرد

آرزو را ، همرهِ صد آه کرد

 

حسرتِ آن گیسوان در جان ماند

بوسه بر چشمانِ جان ، اینسان ماند

 

گویشِ شعرم شکست ، در حنجره

ناامید بستم ، تمامِ پنجره

 

عابران کی اشک ریزند ؟ بی خیال

شاعران لبریز اشک اند ... پایمال

 

رفت بی ما ... ماهِ ما آن سوی ها

 رفت از ما ... دور تر از جوی ها

 

ماه رفت ، برکه اینجا ماند و سوخت

تا ابد چشم بر مسافر برکه دوخت

 

برکه ی بی ماه ، همی مُرداب گشت

بی سرِ شوق ، حاصلش تالاب گشت

 

حاصلِ این آفرینش ، عشق نیست ؟

مبداء آغازِ ما ، جز عشق چیست ؟

 

قطره ای از عشق او بر دل چکید

ذره ای روز اَلست ، بر جان دوید

 

نقش زد از عشق ، جانِ خلق را

آتشی شیرین ، ز عشق مطلق را

 

زین سبب مَر عشق را ، جاذب شدیم

مِهرِ یاران ز جان طالب شدیم

 

آرزو آمد ... پریشان تر کجاست ؟

چون که دیوانه ... گریزان تر کجاست ؟

 

هر که دیوانه ... مرا فرزانه تر

نقشِ پروانه بگیر ، دیوانه تر

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۰ | 12:51 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی می روم بی وفقه ، پیدایت کنم

می روم بی وقفه ، پیدایت کنم 

در اَلستِ قصه هام ، جایت کنم 

 

می روم پیدا کنم ، آن نیمه را

شمس تا ، آتش زند ، این هیمه را

 

رفتگان ، آخر رسیدند ، راه را 

بر زمین آخر کشیدند ، ماه را

 

همتی باید ، ز عشق ، آتش چشید

غیرتی باید ، به یار ، خطی کشید 

 

شرحِ این حالم ، بدان ! آسان نیست

حیرتِ این قصه ، آن دوران نیست

 

خامِ خامیم تا ابد ، در عشق ما

کِی به کامیم ؟ تا ابد ، بر عشق ما ؟

 

سو سویی می زند ، از دور عشق 

ردِ بویی می زند ، از دور عشق

 

راهِ دور ، از دوریِ ، اعمالِ ماست

عطرِ کم از نقصِ در آمالِ ماست

 

دل تو پاک دار ، تا چو یوسُف بگذری

گر چه در زندان ، آخرش سبقت بَری

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه نهم اسفند ۱۴۰۰ | 22:28 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی کجایی ؟ که نمی دانی کجایم ؟

کجایی ؟ که ، نمی دانی کجایم ؟

کجایی ؟ منزل اندر منزل آیم 

 

سرِ عشقت ، به عهد ماندم ، نماندی 

وفایی اَر نبود ، بازم کشاندی 

 

من و این سایه ، چندی شعر داریم

من و همسایه ، هر دو ، چون خماربم

 

به فصل افتاده ایم ، تقدیر ؟ تدبیر ؟

گناه از من ؟ گناهِ کیست ؟ تقصیر ؟

 

دَم همّت نداریم ، ور نه بُردند 

به همّت ، بوسه ها برهم سپردند

 

مگو پیچیده اند ... تقدیرها را

مگو دزدیده اند ... تدبیر ها را

 

تو تقصیرِ من انداز ، من سرِ تو

تو نقشِ من بزن ، من دفترِ تو

 

دلِ عاشق ، به سازِ عشق ، ساز است

به شب هم ، چشمِ عاشق ، باز باز است

 

به باران و خیابان و بیابان 

ببیند هر کجا ، از ردِ یاران

 

نشان از بی نشان ، سخت است یارا !

نهان از آن نهان ، سخت است ما را

 

دلی زخمی ، لبی ساکت ، به مویه

به آیئنه ، به نجوا ، واگویه

 

چرا رفت ؟ آن که جان را ، جانِ جان بود

خلوصِ ما به جانش که عیان بود 

 

تو رفتی ، بی دلم ، بی دل نمانی !

تو رفتی حاصلم ! پوچی چه دانی ؟

 

ببین ! این انتظار ، جانم خراشید

از آن یاری که ، جانم بُت تراشید

 

طبیبی مهربان بود و سفر کرد

عزیزی نقدِ جان بود و گذر کرد

 

اگر می دید ، که جان نفدِ دلم بود

خدا داند که شمعِ محفلم بود 

 

... کجایی که نمی بینی غمم را ؟

کجایی ؟ پاک کنی ، چند شبنمم را 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۰ | 20:59 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی کاش می شد قصه ام را باز گفت

کاش می شد ، قصه ام را باز گفت

کاش می شد ، شرحِ آن را " باز " گفت

 

کاش می شد ، قصه ای آغاز کرد

شمس را دید و بدو اعجاز کرد

 

می شدم از خویش ، تا معنا رسم 

پا نهم بر خویش ، بر لیلا رسم 

 

می شدم از خویش ، چون دیوانگان

همنشینش ، جمله از فرزانگان

 

تا چه خواهد شمس ؟ ما اجرا کنیم 

پرچمِ تسلیم را بر پا کنیم 

 

سینه ی ما آتش است ، او را چه شد ؟

آتش از آن آتش است ، او با که شد ؟

 

من مجازم ؟ من حجازم ؟ من کجایِ جانِ او ؟

در نشیبم ، در فرازم کِی شوم مهمان او ؟

 

خواب و پندارم ، پُر است از گیسوی او

کِی رسد ما را ؟ کمی دارویِ او ؟

 

قانعِ از یک خنده ی ، رفتارِ او

بوسه از خالِ سرِ رخسارِ او 

 

چند ورق از زلفِ او را بَر زنم

دست را ، بوسیده و بر سر زنم

 

برکت است ، حتی به سایه ، سرورم

تا به یادش اندرم ، بس بهترم

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۰ | 23:20 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی کاش به دریا بشود ، راه داشت

کاش به دریا بشود ، راه داشت

عقده گشایی به شبی ، چاه داشت

 

کاش به دریا ، دلِ دریا دلی

همدمِ عاشق ، قدمی ، ساحلی

 

کاش که معنا بشود ، خوابِ من

گُم شده پیدا بشود ، خوابِ من !

 

آن که خیالش ، شده رهزن مرا 

آن که وصالش شده ، بی من مرا

 

آن که همه نور  ... چو پیدا نیست

آن که همه شور  ... چو شیدا نیست

 

آن که مرا می برد ، بی خویشتن

آن که مرا می خرد ، اندر وطن

 

بند نموده ، همه ی جان من

بند نموده ، رَهِ ایمانِ من 

 

با چه خلاص ، تا بشود جانِ من ؟

شادیِ چندان شده ، زندانِ من

 

کار ز دیوانه گذشت ، نیست رَه

نار ز پروانه گذشت ، کیست شَه ؟

 

ما همه در چاه ، به زنجیر شدیم

بند به زندان ، همه تنظیر شدیم

 

آینه ی هم شده ایم ، عین به عین

در دگری هست ، همان را به بین

 

پُر ز حجابیم ، پسر از کارِ زشت

جز به گُنه ، کِشته نداریم به کِشت

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۰ | 6:30 | نویسنده : یوسف جلالی |

مرا با خود ببر ، تا عالمِ امکان 

مرا با خود ببر ، تا باورِ جانان

 

مرا با خود ببر ، هر جا تو می خندی

مرا آنجا ببر ، چله که می بندی

 

ببر با خود مرا ، اینجا غریبم من

که عشق آنجاست ، اینجا بی نصیبم من

 

هر آنجایی ، همان جا ، عشق می بارد

مرا آنجا ، به جز شوقت ، که می آرد ؟

 

ببار مهرِ فزونت را ، هر چه انباشتی

ببار شوقِ جنونت را ، هر چه می داشتی

 

ببار ، دیوانه دوست دارد ، جنونت را

ببار ، پروانه دوست دارد، بویِ خونت را

 

ببین پروانه ها ، در آرزوت هستند ؟

همین فرزانه ها ، فکرِ قنوت هستند 

 

ببین دیوانه ها ، در شهر می چرخند

ببین بیگانه ها بر ما چه می خندند ؟

 

ببین این سایه ی یک مردِ دلداده است

ببین این چشمِ تر ، از چشمت افتاده است

 

نگاهم کن ، پُرم از تو ، خیالاتت

گَهی امید ، گَهی ، فکرِ محالاتت

 

بیا این سایه را ، با شمع مهمان کن

گشا آن پنجره ، گاهی چراغان کن

 

دلم روشن شود ، از نورِ آن روزن

دلم گُلشن شود ، از چینِ آن دامن

 

من از فکر و خیالِ تو ، چه لبریزم

بگویم ؟ ... آبروی عشق را ، آخر می ریزم

 

بگویم ؟ ... فکرِ تو دیوانه ام کرده ؟

بگویم ؟ ... حسِ تو ، جز تو ، همه بیگانه ام کرده ؟

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۰ | 20:5 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی نقشه ی ما ، حیله به عشق تو بود

بی خبری ، حاصلِ ما را ربود

بی هنری ، نقشه ی ما را گشود

 

نقشه ی ما ، حیله به عشق تو بود

حیله ی ما ، چند غزلی را سرود

 

دست گشودم که بگیرم تو را

فرض نمودم که بمیرم تو را 

 

شاعرِ تو ، گنجِ دلش بسته بود

شاعرِ تو ، رنج کشید ، خسته بود

 

گنجِ دلم ، بسته به جانم ، بِماند

گنجِ دلش ، بسته ، به یارم کِشاند

 

منتظرم ، تا که خبر سازدم

وعده ی برگشتِ سفر سازدم

 

آید و این باغ ، ثمر آرَدَم

گُل ز شکوفه ، به کمر آردم

 

رقصِ غزل ، مثنوی و ساز را

مستی من ، رخصتِ آواز را

 

آمدنت ، مژده یِ میلادِ ماست

آمدنت ، فرصتِ آبادِ ماست

 

سر زده آی ، تا که بمیرم تو را

پَر زده آی ، بوسه بگیرم تو را

 

جان دهمت ، وقتِ ملاقاتِ عشق

تا که ببینی کراماتِ عشق

 

فرصتِ باران بده ، بارانِ من !

رخصتِ ایمان بده ، ایمانِ من !

 

فرصتِ عاشقِ شدن ، پیرِ عشق

فرصتِ شاعر شدنِ میرِ عشق

 

پیرم و با عشق ، جوان می شوم

پیرم و با تو ، روان می شوم

 

راهیِ دنیای پُرِ نورِ عشق

راهی معنای پُر از شورِ عشق

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیستم دی ۱۴۰۰ | 20:44 | نویسنده : یوسف جلالی |

 

دو سه خط مانده مرا ، نی نامه 

تا چه آید ؟ اثری از خامه 

 

دو سه خط ، حال پریشان گویم 

زخمی از قصه ی هجران گویم 

 

هر چه بینی ، کما آن بشوی 

زلف اگر دیدی ، پریشان بشوی

 

وادی عشق ، به جز سوختن است ؟

چشم بر پنجره ای ، دوختن است

 

نورِ این پنجره ، چند خاموش است

نکند ، نَقلِ رقیب ، در گوش است ؟

 

نکند ، شعر به جانش بزند ؟

هر چه دارد ، ز توانش بزند 

 

مهربانی نتواند ، چو منش 

کی توان شمعی چو من ، انجمنش ؟

 

ترسم این است ، که جانان سوزد 

دل به رَحم آید و تاوان سوزد 

 

ترسم این است ، که مَنَش پندارد 

هر چه عشق است ، به دلش بسپارد

 

هر چه مِهر است بریزد پایش

" جان "بخواند ، شنود آوایش

 

وای اگر انجمنی ، جانان را 

رَه دهند تا گذرد ، آنان را 

 

من چه خاکی به سرم تا ریزم ؟

نعره آرَم ، شِکشنم پرهیزم ؟

 

ایهاالناس ! ... که این جان من است 

نَفَسش ، قصه ی درمان است

 

ای خلایق ! به من رَحم آرید 

کِی شما ، از غمِ او بیمارید ؟

 

چند نشستم ، که کنارش باشم

هم شکستم ، تا هَزارش باشم

 

من حَرم دارِ حریم بودم و او 

حسرتِ یارِ کریم بودم و او 

 

به دلش گوشه ای راهم دادُ و 

به دلش حصن و پناهم دادُ و

 

شوق انداخت ، هزاران عشقم

ذوق پرداخت ، فراوان عشقم

 

من و این پرده نشینی هایش

دل ما بود که گشت ماءوایش

 

نیست انصاف ، کناری باشم

در خزان ، مرغی فراری باشم

 

کاش پیغام رسد ، یار رسید 

این همه صبرِ جمیل ، بار رسید

 

بزنم تا غزلی ، در خورِ او 

کی غزل نقش زند گوهرِ او

 

کاش خوشبختی ، نصیبش باشد

دلی عاشق ، حبیبش باشد 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه دهم دی ۱۴۰۰ | 17:58 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی جذب عشقم ، جذب آن نادیده جان

جذبم عشقم ، جذب آن نادیده جان ...

در فراقش می زنم  ، هر سو فغان

 

جذب عشق ، آتش به جان می سازدش

هر چه نقد دارد، ز شوق ، می بازدش

 

غفلتم نیست از تو ای ، آرامِ جان !

رُخصتم نیست در تو ای جانِ جهان !

 

بین ماندن ، بین رفتن ، بینِ این دیوانگی

بین عقل و بینِ عشق و بینِ این فرزآنگی

 

ای همه آوازِ این جانم ! بگو !

نقش هایِ سایه حیرانم ! بگو

 

ای نگاهِ پرتوِ رازم ! بگو !

من چه گویم ؟ تو به آوازم بگو

 

تو به آواز یا به رازی دلنشین

هم چو ما آشوب داری این چنین ؟

 

هم چو ما در آینه ،صورت تورا است ؟

نامِ یک محبوب تو را ، آتش فزاست ؟

 

گاه با شعری ، دلت آشفته است ؟

خنده ها در خلوتت ، بِهُفته است ؟

 

برف و باران در خیالت می برد ؟

در خیالت یار ، چادُر می خرد ؟

 

در وضو ، مستحب است ، ذکری دگر

با دعایی ، آبرویِ ما بخر

 

چون موءذن می زند بانگ اَذان

بر لبت ذکر دعا آید از آن ؟

 

چون به قامت می روی سروِ خرام

چون قیامت می شوی ! نیکو مرام

 

در قنوتت ، یادِ این افتاده کن

عشق یزدان را ، به دل آماده کن

 

در سجودت ، خیر طلب درویش را

نیم نگاهی در نگر ، این خویش را

 

عشق خواه ، در سجده شکرت همی

تا نبازی عمر را بیش و کمی

 

چون سلام دادی ، کلامِ ما بگیر

بی کلامت هم ، سلام ما بگیر

 

در خیالاتم ، مرا تقصیر نیست

جز به دیدارت ، بگو تدبیر چیست؟

 

من سبُک گشتم ، از این بارِ گران

شُکر ایزد ، بر عیان و بر نهان

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۰ | 13:54 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی چون خدا بخشش دریایی دار

 

چه قدر فاصله ها ، فاصله اند ؟

پُرِ شِکوایه و پُر ، از گله اند 

 

چرا دلها ندارند آرام ؟

حتی از عشق ، نمی یابند کام

 

پُرِ ابهام ،  پر از زخمِ درون

درکی از حالتی از حسِ زبون

 

غصّه اینجاست ، که جان‌ها ، خالی است

قصه اینجاست ، که قول ، پوشالی است

 

هر چه پندار و عمل می آید

از همان ، بذر و عمل می زاید

 

" دل تُهی " از دلِ و از نیّت ماست

" دست تُهی "از عمل و دعوتِ ماست

 

همه از ماست ، اگر می بارد

این کژ و راست ، ز ما می دارد

 

خیر خواه ، تا که بکارد خیرَت

دست گیر ، تا که ببارد مِهرَت

 

چون خدا (تعالی) بخششِ دریایی دار

چون خدا (تعالی) بارشِ تنهایی دار

 

هر چه او جود و کَرم می دارد 

بر بد وخوب ، چو ابر می بارد

 

چشم بسته است ، ز کردارِ چو من

دست بسته است ، ز مکافات بدن

 

دل بزرگ دار ، که جانت بدهند

چشم بپوشان ، که آنت بدهند

 

دل بزرگ دار ، که گنج است این دل

لذت عشق ، به رنج است این دل

 

خانه از دوست ، تُهی تا نکُنی ؟

گرمی از اوست ، تُهی تا نکنی؟

 

همرهِ دوست برو ، تا دیدار 

جان از او گیر ، به رَه امیدوار

 

در حریمِ نگهش ، ماواء گیر

چون به صدق گفت ، تو هم اوا گیر

 

دل بدو دِه که پناهت باشد

گرمیِ بارِ نگاهت باشد

 

خاطرِ دوست ، هوایِ دل ماست

تکیه بر دوست ، شبِ منزل ماست

 

از پسِ پنجره باید تابید 

با دلِ خوش ، ز عشقش خوابید

 

خنده از پنجره ، دیوانه کُن است

عشق از این فاصله پروانه کُن است

 

هی به گُلدان تو آبیاری کن

موی پریشان کن و کاری کن

 

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : چهارشنبه دهم آذر ۱۴۰۰ | 18:19 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی ما که پیدا میکنیم مهتاب را

ما که پیدا می کنیم ، مهتاب را 

ره به دریا می زنیم ، مُرداب را

 

ما ک شیدا می کنیم ، آفتاب را

نقشِ عشقش می زنیم ، شبتاب را

 

جستجو داریم ، هر سوی جهان

تا بیابیم ، آن دُرِّ گران

 

قطره ی طالب ، به دریا می رسد

هر دلِ جاذب ، به رویا می رسد

 

شاهدم ! وقتِ شهودم ، می رسد

عابدم ، وقتِ عبودم ، می رسد

 

می کِشد ، جانش مرا ، تا جانِ خود

می برد تا پای یار ، پیمانِ خود

 

شوقِ چشمانِ تو ، صهبایِ من است

ذوقِ دستانِ تو ، رویای من است

 

بنده ی عشقش شوم ، امید وار

برده ی جانش شوم ، هم بی قرار

 

شور می خواهم ، چو لیلی تا جنون

یک دلِ سودایی از آتش ، ز خون

 

کار با آتش شده ، باید گریخت ؟

یار تا آتش شده ، جان را نریخت ؟

 

پا به پایِ آتشش ، ایستاده ام

جان به جانِ دِلکَشش ، آماده ام

 

اول و آخر مرا ، ای یار ! تو

این سَر و آن سر مرا ، دلدار تو

 

وقتِ ان است ، رو کنی آن صورتت

می شوم مست ، رو کنی آن صورتت

 

گفتم پیدا می کنم ، مهتاب را

قبله ام سازم ، از او ، محراب را

 

" یوسف "

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۰ | 20:33 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی دلم با دوست دلخواه جنون است

@avaye_marft

🍂

بسوزانم ز عشق تو

خیال هر دو عالم را

 

#حضرت__مولانــــا

************

 

اگر یابم ، رموزِ این عدم را 

بپرسم سرِّ تقدیر قلم را 

 

بپرسم ، زین همه آشفتگی ها

حدیث هجر و آن ناپختگی ها

 

حدیثِ عشق ، حدیث درد ، غمِ یار

بپرسم ، عشقِ آن نادیده ، دیدار 

 

بپرسم در عطش ، کارِ سراب را

زلال آبی اگر ، پس چیست حباب را ؟

 

یکی عشق می تند ، یارش هوس جو

یکی در بازی و یارش، پری خو

 

یکی احساس او رنگِ خدایی

ولی یارش پُر است ، از پُر هوایی

 

یکی با شعر حافظ ، گریه دارد

یکی در فکر ، کین چند مایه دارد ؟

 

یکی در مثنوی ، می سوزد نِی وار

یکی فکرش پُر از جنس و انبار 

 

دلم بی دوست ، بیابان است ، بیابان

دلم در دوست ، حیات دارد ز باران

 

دلم با دوست ، دلخواهِ جنون است

دلم از اوست ، همراهِ جنون است

 

گره افتاده از عشقت ، به جانم

ندارم چاره ات ، روح و روانم

 

سوایِ عشق ، بویِ نور داری 

عجب عشقی ، ز راهِ دور داری

 

پُر از تابم ، پُر از دل مایه ی تو

چنانم با تو گو ، همسایه ی تو

 

منِ شیدا ، به سودا خو دارم 

منِ سودا ، هوای او دارم 

 

خیالِ خامِ ما ، حاصل چه دارد ؟

بگو در جامِ ما ، دلبر چه بارد ؟

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه بیستم مهر ۱۴۰۰ | 19:59 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی صاف شو ، تا صاف شود این کائنات

فرصتی آمد و از دست گذشت

عاقلی سر زد ، سر مست گذشت

 

عاقلی آمد و بر ما خندید

از چه عاشق شدنِ ما ندید ؟

 

آتشی زد دلِ ما را ، بی خیر

چشمِ ما را فرستاده به شعر

 

حوضِ همسایه ، پُرِ گل کردم 

آمد و دید ، عجب هُل کردم

 

یکی از گُل به حیاطم انداخت 

شهدی چون قندِ نباتم انداخت

 

چند سال ست هنوز پیشِ من است

یادگارِ دلِ درویشِ من است

 

پس از آن گُل ندیدم " گُل " را

دستِ پاییز کشید ، بلبل را 

 

بلبلِ ما که افتاده قفس

سخت سخت می کشدش نای نفس

 

هر خواهی ، می یابی ، از نیَّتت

گر بدی یافتی ، بجو ، از فطرتت

 

تا کجا نقصت بُوَد ، نقصت رسد

هر کجا نقشه کشی ، نقشه کِشد

 

از خلایق ، شِکوه ها داری ولی 

پس چرا از این درونت غافلی ؟

 

دردِ من ، از جانِ من آمد پدید 

کِی کسی بر کارِ من زخمی کشید ؟

 

بازتابِ کار ماست ، هم نیک و بد

جز عدالت ، که گزیند آن صمد ؟

 

من یقینم ، هر دارم ، از دل است

نسبتش بر این و آنم ، باطل است

 

ظَهَرَ الفَساد فی البر مگر ناخوانده ای؟

 در بِما کَسَبَت اَیدی... چرا جا مانده ای ؟

 

صاف شو ، تا صاف شود این کائنات

ذره ذره از تو می گیرند ، صفات

 

صاف کن ، تا صافی ات ، حاصل دهد

کج مکن ، ور نه همی باطل دهد

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه یکم مهر ۱۴۰۰ | 22:44 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی در قمار عشق ، خویش را بازنده کن

آتشی اینجاست ، ولی پنهان کنم 

تا به وقت ، تقدیمِ آن جانان کنم

 

آتشی است ، از سوز ، امّا دلنشین

دلنشین اندر خیال ، دل آتشین

 

آتشم ، آن آتشِ بیرون نیست 

آب دیده ، آبی از جیحون نیست

 

گنج دارم بیکران ، امّا نهان 

کی گذارم ؟ بر نجُسته دلبران 

 

تشنه باید راهیِ دریا شود

تا نجوید ، گوهری پیدا شود ؟

 

جانِ گُم کرده ، پیِ جانی شود

چون به یارش می رسد ، فانی شود

 

شمس و مولانا یکی ، وَ دو نی اند

شمس جو ، ور نه بسینجا صوفی اند

 

خاطرِ خویش از مسیحا ، زنده کن

در قمارِ عشق ، خویش بازنده کن

 

باخت هر کَس در قمار ، بُردش ببین

آنکسی جان را نهاد ، بُردش یقین

 

میوه ، صبر باید ، که تا پخته شود

نیَّتِ ناگفته ها ، گفته شود 

 

گفت : کار ، بار کریمان دشوار نیست

هر رَهی دیدی ، یقین هموار نیست

 

کی ز ایثارم ، پشیمان گشته ام ؟

تازه اینجا من مسلمان گشته ام

 

راهِ خوشبختی برش هموار کن

جان اگر خواهد ، بر او در کار کن

 

چون سعادت دیدی اش ، خوشحال باش

پَر بدو دِه ، بی پَر و بی بال باش

 

یاد باد ، وقتی ز لب خواندی مرا 

دیدی ای جان ! تا اَبد ماندی مرا ؟


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : چهارشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۰ | 23:42 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی تا توآتش می زنی ، می سوزمت

تا تو آتش می زنی ، می سوزمت

قطره بر دریایِ تو می دوزمت

 

جهدِ ما سودی ندارد جود دار

ماندنم بودی ندارد ، بود آر

 

تو بخواه تا من بر آرَم ، آرزوت 

تو بخواه تا من در آیم ،  رو به روت

 

تو بخواه از جانِ ما ، قربانی ات

تو بخواه از ما ، خطِ پیشانی ات

 

باز شد زخمِ دلم ، مَحرَم کجاست ؟

بهرِ این گم گشته دل ، همدم کجاست

 

سیبِ عشقت ، جوی اغیار می رود ؟

وای چه حالی ، جانِ بیمار می رود 

 

چند باشم ؟ پشتِ شیشه انتظار

شعر گذارم ، رمز وار ، بهرِ نگار

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه هفتم شهریور ۱۴۰۰ | 16:29 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی ای خوشا یک دیدارِ ناگهان

ای خوشا یک دیدارِ ناگهان

از رُخِ پنهانِ آن ماهِ نهان

 

ای خوشا از یار با یار گفتن

ای خوشا بر دامنِ یار خُفتن

 

رازِ چند ساله هویدایش کنی

اَر چه گُمگشته ، تو پیدایش کنی

 

در خطابش ، جان بگویی ، یار را

در عتابش ، جان بگویی ، نار را 

 

آتشی است سوزان ، ولی شیرینِ عشق

گو به سر آمد ، غمِ دیرینِ عشق

 

مُزد صبرت می دهند ، اینجا تو را 

مزد و اجرت می دهند  ، حیران چرا ؟

 

ناامیدی حاصلِ ناپختگی است

سعی کن ، اینجا نه وقت خفتگی است

 

نور خواه ، تا که معنایت دهند

سور خواه ، تا وقتِ فردایت دهند

 

از همین آیینه ها ، پیغام خواه

خنده ای زن ، حاصلِ فرجام خواه

 

آن دَمی بر آینه ، پیدا شوی 

صورتی بینی چو او ، شیدا شوی

 

آه کِش ، وانگه رازت را بگو 

آنکه را گُم کرده ای ، او را بجو

 

از قلم ، غافل مباش ، نقش می زند

گاه می آرد و گاهی می کَند

 

هر چه دارد ، حکمتی دارد نهان

سِرّ ندانستی اگر ، حکمت بخوان

 

این حجاب ، دیوار چشمانِ شماست

چون ندانی قسمتت ، آخر کجاست

 

وَ وَضَعَ المیزان فرموده شریف

نکته ها باید تو را از این لطیف

 

کار خلق هم بنده گی هم زندگی است

گاه باید تسلیم ، چون بندگی است

 

خاطرِ خویش را پریشان می کنی

کار نیاید ، دل پریشان می کنی

 

گاه صلح باید ، با خداوند حکیم

تا سلامت گرددت ، از آن سلیم

 

بارشِ لطفش همه را بار داشت 

تابشِ لطفش ، خلایق را کار داشت

 

عاشقش باش و بکن فرزانه گی

گاه هم مستی کن و دیوانه گی 

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه یکم شهریور ۱۴۰۰ | 6:27 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی هست دزدی ؟ تا بدُزدد هستی ام ؟

 

هست جانی تا رُباید جانِ ما ؟

هر چه مِهر است برکِشد ، جانانِ ما

 

هست دزدی ؟ تا بدُزدد هستی ام ؟

مست گردد ، در کنارِ مستی ام ؟

 

رَه زند ، من رَه دهم ، تا خانه ام

بِشکَند ، قفلِ در و کاشانه ام 

 

بشکند بام و سر و دیوار را 

آتش اندازد من و انبار را 

 

کیست تا باشد ؟ جلودارِ نگار 

کیست تا باشد ؟ نگهدارِ نگار 

 

بگذار آتش بریزد ریز ریز

هر چه آتش بیشتر ، بیشتر عزیز

 

عزم دارد ، هم بسوزد ، وا نهد

چشمِ ما دریا بسازد ، پا نهد 

 

زخمی از هجران به جانم می زند

عاشقم ، آتش از آنم می زند

 

" یوسف "

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۰ | 16:48 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی ای آمده تا خیالِ خامم

 

ای آمده تا خیالِ خامم

دیدی به خیال ؟ چگونه رامم؟

 

ای آمده از کتابِ تقدیر

تو روشنی و جدا ز تفسیر

 

ای دوست ز جان گذر نداری ؟

بر جان و دلم ؛ سفر نداری ؟

 

چشم بسته ولی تشنه ترینیم

دیوانه شنیده ای ؟ هیمینیم

 

ای یار ! یکی و صد هزاری

صد حیف نمانده ؛ در گذاری

 

ای باده ی تو ، ز عشق افزون

ای باده یِ تو  ، زچشمِ نیلگون

 

بر خوان ، به خاکم افکنی تا

چون مستی ، لا یَعقل اینجا

 

بر ما نظرت ، نه عاشقانه است ؟

بر ما گذرت ، نه شادمانه است ؟

 

مشکن دلِ " عاشقِ خدا را " 

مشکن ، چو نظر نموده ما را

 

این چیست ؟ که در مسیر مایی

در شعر ، نه تو هم اسیرِ مایی ؟

 

ای نیست که سرنوشت ، نوشته ؟

در عشق ، مرا ، تو را نوشته ؟

 

این نیست ، که جانِ آشنایی ؟

در حسِ قریبی ، هم نوایی ؟

 

ای بویِ تو ، پیراهنِ یوسُف

از دوریِ تو ، خورَم تاسُف

 

تو مِی زده ای ز عشق ، یا ما ؟

تو نِی زده ای ز عشق با ما ؟

 

گردابِ بلا ! تحملِ ماست 

سیلابِ بلا مقابلِ ماست

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۰ | 13:3 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی کوچه بی سایه ی تو ، پاییز است

من و این فاصله ها ، همزادیم

از همین قافله ها ، بر بادیم

 

دل به آن خاطره ها ، می بازم

دل در آن پنجره ها ، می بازم

 

ماهِ ما ، پشتِ همین پنجره بود

چشمِ ما ، خیره در آن یکسره بود

 

جلوه ها داشت ، به جانم ، آن جان

الاخص ناز ، به زلف شانه زنان

 

کوچه بی سایه ی تو ، پاییز است

فکر نابودنت ، وَهم آمیز است

 

کوچه بی تو ، مَعبَرِ تنهایی است

آن سفر ، حادثه ی سودایی است

 

باز آ ! پنجره مشتاق ، چو ماست

باز آ ! منظره عشاقِ شماست

 

من که بارش زده ام ؛ باران را

صد نوازش زده ام  یاران را

 

من که از کوچه او چون گذرم

نیست اگر ؛ اوست همی در نظرم

 

 

 

 

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه هشتم مرداد ۱۴۰۰ | 21:22 | نویسنده : یوسف جلالی |
<< مطالب جدیدتر         مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.