معرفت حضرت دوست

مثنوی تا توآتش می زنی ، می سوزمت

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی تا توآتش می زنی ، می سوزمت

تا تو آتش می زنی ، می سوزمت

قطره بر دریایِ تو می دوزمت

 

جهدِ ما سودی ندارد جود دار

ماندنم بودی ندارد ، بود آر

 

تو بخواه تا من بر آرَم ، آرزوت 

تو بخواه تا من در آیم ،  رو به روت

 

تو بخواه از جانِ ما ، قربانی ات

تو بخواه از ما ، خطِ پیشانی ات

 

باز شد زخمِ دلم ، مَحرَم کجاست ؟

بهرِ این گم گشته دل ، همدم کجاست

 

سیبِ عشقت ، جوی اغیار می رود ؟

وای چه حالی ، جانِ بیمار می رود 

 

چند باشم ؟ پشتِ شیشه انتظار

شعر گذارم ، رمز وار ، بهرِ نگار

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه هفتم شهریور ۱۴۰۰ | 16:29 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.