معرفت حضرت دوست

معرفت حضرت دوست | پرویز شالی

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

یک شانـه ی مردانه را، کم دارد امشب

چشمانِ پُـر مِهرت، چرا نم دارد امشب
گویی دلت، انبـوهی از غم دارد امشب

دست از سرت بردار! میدانی که آن سر
یک شانـه ی مردانه را، کم دارد امشب

ایـن شرجیِ انـدامِ لـرزانت مـرا کُشت
از بـس هـوای عاشقی دَم دارد امشب

باشد... مـرا با حالِ خود دیوانـه تر کن
دیوانگی هم شوق و عـالَم دارد امشب

بـر مـوجِ گیسویت دو دستم را بلغزان
گیسوی تـو امـواجِ مُبهـم دارد امشب

روی گُلت، در جذبـه ی مهتاب خشکید
در سر هـوای جذبِ شبنم، دارد امشب

قلبـم گـواهی می‌دهد، از حال و روزت
حـوّای قلبـت، میـلِ آدم دارد امشـب

#پرویز_شالی

🍃🌺🍃


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳ | 11:38 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر  افسوس که ما عاقبت اندیش نبودیم...!

سرسلسله‌ی سلسله‌ی خویش نبودیم
اصلا به گمانم که کم و بیش نبودیم!

ما پشت همه ، آخر دفتر ، ته خطیم
هرگز به خدا از احدی پیش نبودیم

دلدار نبودیم و دل‌آزار نبودیم...
ما هیچ کجا عامل تشویش نبودیم

ما را به لقای دلِ بی‌کیش سپردند
با هیچ کسی همدل و هم‌کیش نبودیم

بی‌خرقه و بی‌توشه و بی‌جا و مکانیم
ما زاهد و لولی‌وش و درویش نبودیم!

ما نوش نبودیم ، هم‌آغوش نبودیم...
صدشُکر که بر روح کسی نیش نبودیم

با اینکه در اندیشه‌ی ما عشق، عذاب‌است
افسوس که ما عاقبت اندیش نبودیم...!

#پرویز_شالی





🌻🌻🌸🌸🌺🌺🌷🌷💐💐🌼🌼☘️☘️🍀🍀🌹🌹🌻🌻💐☀️با احترام دعوتید به میهمانی غزل و هنر در کانال هنری و ادبی سماع قلم☀️💐 https://t.me/sameqalam
👆👆


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : چهارشنبه سوم آبان ۱۴۰۲ | 13:26 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر  باید برای هر تب تو جان بیاورم

باید به حسّ خوب تو ایمان بیاورم
باید برای هر تب تو جان بیاورم

گاهی برای گریه‌ی تو خودزنی کنم
باید برای موج تو طوفان بیاورم

گویا به جرم موی سرت جان به لب شدی
تا اینکه حمدو سوره‌ی رحمان بیاورم

طوفان تو را به ساحل ما سوق داده است
باید کنارِ اسکله قرآن بیاورم

حالا که شهر پر شده از های و هوی تو
رفتم برای جرم تو تاوان بیاورم

اما چه سود کشتی در گِل نشسته‌ای
باید برای دفن تو باران بیاورم ...!

#پرویز_شالی
#فقط_شعر_و_غزل
شما هم به جمع بیش از ۵۰۰۰ هوادار شعرِ عضوِ این کانال بپیوندید... 👇👇👇
@faghatsheroghazal
🌹🌹


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱ | 21:5 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر  حرمت موی سر را شکستیم

پشت در مانده در را شکستیم
قفلِ سنجاقِ سر را شکستیم

بیدِمجنون به مسلخ نشاندیم
حرمت موی سر را شکستیم

روبروی تبر صف کشیدیم
تیغ تیز تبر را شکستیم

از درختان سرو و صنوبر
شاخه‌ی پرثمر را شکستیم

جنگلی را به آتش کشیدیم
پای هر رهگذر را شکستیم

وعده دادیم و پایش نماندیم
گردنِ دوروبَر را شکستیم

سینه‌ها مخزن خشم و کینه
جملگی خشک و تر را شکستیم

ما برای همین زندگی هم
قلب نوع بشر را شکستیم...!

#پرویز_شالی
#فقط_شعر_و_غزل
شما هم به جمع بیش از ۵۰۰۰ هوادار شعرِ عضوِ این کانال بپیوندید... 👇👇👇
@faghatsheroghazal
🌹🌹


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : سه شنبه نهم اسفند ۱۴۰۱ | 21:29 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر  شنیده‌ام که اگر بگذری... به دست آری

سزای حرف نگفته ، چرا پریشانی‌ست
چرا شرایطِ گفتن، همیشه بحرانی‌ست!

بگیر سوت مرا ، کور کن نوایم را
که سوت و کور شدن بهتر از سخنرانی‌ست

دوگوش داده‌ای و یک زبان برای سخن
که گوش اهل نظر ، منشاء سخندانی‌ست

درون خواب شبانه رها کنم خود را
که روزها به سرم ، جنگهای طولانی‌ست

چگونه بال گشایم ، چگونه پر بزنم...؟!
حصار پیله‌ی من در هوای نفسانی‌ست

چه ساده می‌گذرم زان بهشت موعودت
که انزوای من از شدت پشیمانی‌ست

شنیده‌ام که اگر بگذری... به دست آری
که این حکایت یوسف؛ وَ پیر کنعانی‌ست

#پرویز_شالی
#فقط_شعر_و_غزل
شما هم به جمع بیش از ۵۰۰۰ هوادار شعرِ عضوِ این کانال بپیوندید... 👇👇👇
@faghatsheroghazal
🌹🌹


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : دوشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۱ | 18:51 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر یا پای همان سفره که گفتی بنشانم

یا پای همان سفره که گفتی بنشانم
یا بیشتر از پیش به پیشت نکشانم
از دودوی چشمت به لبم آمده جانم
یا پیش بیا یا برو تا زنده بمانم
با پای نکش پیشت و با دست نرانم

حوّا شده‌ای تا دل آدم به کف آری
یا اینکه هوس را به تماشا بگذاری
پنهان نشو از چشم و نکن گریه و زاری
این است تمنّای وصالی که تو داری
جانی و جهانی و همه توش و توانم

موهای تو در باد ، چنان مشعل سوزان
تقدیر من و توست که در برکه‌ی لرزان
من چنگ پلنگم وَ تو آن ماهِ گریزان
آتش شو و از بیخ همه شهر بسوزان
خاکستر ققنوسم و در شهر نهانم

اصرار تو آنجاست که حرفت بنشانی
بر کرسیِ تکرارو مرا سر بدوانی
در شیوه‌ی طنّازیِ خود ، سرّ نهانی
من خامم و تو پخته‌ی بازی زمانی
هی زنده کن و باز به مسلخ بکشانم

عشق تو به من فرصت اندیشه نداده
در دست من این کوه بجز تیشه نداده
شیری که زند نعره در این بیشه نداده
مجنونِ پریشانِ وفاپیشه نداده
ولله که دور از تو نه اینم وَ نه آنم

ای عشق چه کردی که چنین در هیجانم
از خویش برون آمده در خویش نهانم
از لحظه‌ی پیدا شدنت در غلَیانم
پاپیچ خودم هستم و غافل ز جهانم
از دست تو شاعر شده‌ام، با دل و جانم

#پرویز_شالی
#فقط_شعر_و_غزل
شما هم به جمع بیش از ۵۰۰۰ هوادار شعرِ عضوِ این کانال بپیوندید... 👇👇👇
@faghatsheroghazal


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : یکشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۱ | 16:39 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر بگذا بیاموزم در پای تو مُردن را

بگذار بیاموزم در پای تو مردن را

بازنده چه می‌فهمد زیبایی بردن را

 

بگذار رها باشم از وسوسه‌ی سیبت

سیبی که نشانم داد رسوایی خوردن را

 

با یاد تو بیدارم با فکر تو می‌خوابم

باید که به یاد آرَم از یاد نبردن را

 

قاری یقین باش و بر جان و دلم جاری

تا اینکه به جای آرَم وصف تو شمردن را

 

چون شمع فرو ریزم در بزم شبانگاهی

تا مشق کنم با خود این پای فشردن را

 

تسلیم قضا باشم راضی به رضا باشم

هرگز نبرم از یاد آیینِ سپردن را

 

در وا کن و دربر گیر بگذار بیاموزم

در خویش شکستن را بیهوده نمردن را

 

#پرویز_شالی

#فقط_شعر_و_غزل 

شما هم به جمع بیش از ۵۰۰۰ هوادار شعرِ عضوِ این کانال بپیوندید... 👇👇👇

@faghatsheroghazal


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۱ | 6:51 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر یا دست به این برکه نزن تاب بیاور

یـــا دست به ایــن برکـــه نـــزن تاب بیاور

یــا اینـــــکـه بــــرای عـطـــشش آب بیـــاور

 

یـــا دست بکـــش از شب رؤیـــایــی دریـا

یــا بر شب طـــوفانـــی او خــــواب بیــــاور

 

دور از وطــن و در وطنــی مــثل همیشه

جـــان را به لب گـــربه‌ی بـــی‌تاب بیـــاور

 

از درد خودت کم کن و بر شِکوه بیافزا

بر چهــــره‌‌ی زردش گل شـــاداب بیـــاور

 

شمعــی که نگــرید، به یقین نور نـدارد

شب تا به سحــر قصه‌ی مهــتاب بـیاور

 

این بـرکه نشــــانی دگـــر از مــــاه نـــدارد

لطفـــی کــن و نیلــــوفــر مــرداب بیــــاور

 

#پرویز_شالی

#فقط_شعر_و_غزل 

شما هم به جمع بیش از ۵۰۰۰ هوادار شعرِ عضوِ این کانال بپیوندید... 👇👇👇

@faghatsheroghazal


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۱ | 14:26 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر خدای من نظر بکن به این غریب خسته ات

خدای من نظر بکن به این غریب خسته‌ات

برس به داد عاشقِ به پشت در نشسته‌ات

 

رها اگر ‌کنم تورا ، رها کجا ‌کنی مرا

رها زبند نفْس کن اسیر دست بسته‌ات

 

چنان غبار می‌روم به دست باد خاطره

غبار خاک عشق کن، من ز خاک رسته‌ات

 

شمیم عطر یاد تو برای زندگی بس است

همین که می‌کنی نظر به حالِ دلشکسته‌ات

 

غروب عاشقی من ، طلوع عشق دیگران

روم که جاودان شوم در آن شب خجسته‌ات

 

گِلم سرشته‌ای و من تورا به چشم دیده‌ام

به گِل کجا نشیند این به پای دلْ نشسته‌ات

 

#پرویز_شالی

#فقط_شعر_و_غزل 

شما هم به جمع بیش از ۵۰۰۰ هوادار شعرِ عضوِ این کانال بپیوندید... 👇👇👇

@faghatsheroghazal


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : شنبه ششم فروردین ۱۴۰۱ | 9:44 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر وقتی که می گویی رها کن می توانم

وقتی که می‌گویی رها کن، می‌توانم...

سُر می‌خوری از دستهای ناتوانم

 

آنجاکه نامم را به لکنت می‌شماری

می‌لرزد اندامت میان بازوانم

 

این پرده را با پرده‌ای دیگر بپوشان

تا سوز آن سوزان، نسوزد استخوانم

 

تک لحظه های ناب هستی را بیارای

مهتاب‌وش روشن نمایی آسمانم

 

مثل مکمل‌های آرامش عجیبی

وقتی که باجان می‌شوی آرام جانم

 

با حکم تو گل می‌شود آتش به پایم

آتش نمی‌گیرد سرای گلسِتانم

 

«وقتی صدایم می‌کنی باعشق جانم»

شُل می‌شوم سُر می‌خوری از بازوانم

 

آشوب بهمن را سرم آوار کردی

وقتی نشان کردی و گفتی آنچنانم

 

با انقلابت عاشقم کردی و گفتی

خورشید تابانی اگر، من کهکشانم

 

#پرویز_شالی

#فقط_شعر_و_غزل 

شما هم به جمع بیش از ۵۰۰۰ هوادار شعرِ عضوِ این کانال بپیوندید... 👇👇👇

@faghatsheroghazal


برچسب‌ها: پرویز شالی

تاريخ : سه شنبه بیست و هشتم دی ۱۴۰۰ | 6:35 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.