معرفت حضرت دوست

معرفت حضرت دوست | مثنوی یوسف

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی کیست بماند ، در این بند ، بند

حاصلِ عمرم همه در پای توست

فکر و خیالم ، همه حرف های توست

 

حاصلِ عمرم ! همه ی من شدی 

دوست بُدی ، وز چه تو دشمن شدی ؟

 

خواب سفر ، کار حرام است ، دوست

قصدِ سفر ، یار ، حرام است ، دوست

 

فکرِ سفر ، فاصله می اندازت 

خون و جگر ، قافله می اندازت

 

باش اگر ، رنج زند ... باک نیست 

باش گَهی گنج زند ... خاک نیست

 

باش و بساز ، خانه ی عشق مرا

باش و بباز ، شانه ی عشق مرا 

 

باش ولی ، رنج و تعب دارد ، عشق

باش ولی ، گنج و رطب دارد ، عشق

 

قیمت جان ، کیست بداند ، چند ؟

کیست بماند ؟ در این بند ، بند ؟

 

کیست بماند ؟ که به گنجش رسد ؟

نیست ؟ بدان حاصلِ رنجش رسد ؟

 

مشق کنی ، تا که به استادی ات

رنج کِشی ، تا برسد ، شادی ات

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۰ | 18:8 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی سِرِّ عشق داری ، مرا کتمان مکن

من که بی جانم ، بیا جانم بده 

سِرِّ عشق دانی ، بیا آنم بده

 

سِرِّ عشق داری ، مرا کتمان مکن

صد رموز داری ، مرا پنهان مکن 

 

هر چه داری ، مَحرمِ جانیم ، بگو

گر رفیق جویی ، نیز ما آنیم ، بگو

 

بر متاب ، ما را اسراری ، هست 

آن چه می جویی ، هم آثاری هست

 

رو کن ، تا رو کنم ، از رازِ عشق

تا بخوانم ، بر دلت ، آوازِ عشق

 

فرق باید ، آشنا از نآشنا

نور باید از دلِ شیدای ما

 

نور عشق هر جا که دیدی باز کن

با دو بالِ عقل و عشق پرواز کن

 

رهرویِ عشقی ؟ طریقت عشق نیست

آتشی ؟ گویی حریقت عشق نیست

 

این مسیر ، یک همسفر دارد ، تو را

راه دانی ؟ دردسر دارد ، تو را 

 

پیرِ راه باید ، به هر وادی تو را

نور ماه باید ، به هر زادی تو را

 

انتخابِ توست ، خورده بر تقدیر مگیر

انتصابِ توست ، گر که زندانی اسیر

 

انتخاب و همّت و همراه و قضا

سرنوشتِ توست ، می گیری جزا

 

آن حکیم ، جز خیر ، نمی سازد قَدَر

گر که بد آمد ، ز ما باشد اثر 

 

بذر پاک و ارضِ پاک و طرزِ پاک

حاصلت را نیک سازد فرضِ پاک

 

با توکل ، در تلاشکوش و بیا

هم ز دریاش ، عشق می نوش و بیا

 

پُر کن از دریای مِهرش ، دل را

صاف کن از جود و صفایش ، گِل را

 

اسوه دان ، کارِ خدا را ، در طریق

دست گیر ، در رَه اگر دیدی غریق

 

بنده ها ، از حُبِّ او پی آمدند

گر نبودی مِهر ، گو کِی امدند

 

خویش را پست بین ، در هستِ خلق

هر چه هستی ، منشاءاش باشد ز حق

 

چوت تُهی باشی ، بلندت می کنند

چون غبار ، آخر به بندت می کنند

 

ساده باش ، آخر خریدارت شوند

آخرش ، باری به بازارت شوند

 

برده ها را ، تاجِ مصرش داده اند

صد زلیخا ، پشتِ در آماده اند 

 

کار با دادار دار ، تا وا رهی

تو بگیری ، آن چه را ، که می دهی

 

نیّتِ خیرت ، چراغِ راه توست

باید از تقوی مدد در راه جُست

 

هر چه کاری می بری ، نیکی بکار

هر چه باری می بری ، هم خیر بار

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۰ | 23:6 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی این نَفَس های تو از او هست ، نیست

ماییم و این جان پر آشوب عشق

ماییم این قصه ی محبوب عشق

 

از ازل این رشته در اذهان ماست

شور و سودا قصه ی پایان ماست

 

از ازل از عشق جهان بر پا شده

از وجود عشق ، این همه آوا شده

 

دعوتِ هر ذره ای ، جز عشق نیست

حسرت هر ذره ای جز عشق چیست ؟

 

جنبش عالم از این عشق است و بس

ار چه محبوب ، گاه خدا هست گاه خس

 

دل همی راهی جانان می کند

گاه مِهر و گاه عصیان می کند

 

از طلب ننشیند این جان ، تا حبیب

گریه ها باید رسیدن تا طبیب

 

اتشِ نای دلت ، آوا نداد ؟

روز و شب ، یادش ، تو را معنا نداد

 

آب و آیینه ، همه اویند او

آتشِ سینه ، هم او جویند او

 

این فراق ، گرد و غبارِ راه ماست

ار چه یادش ، شور و عشق ماه ماست

 

در فراق هم ، لذتِ یادش بجو

گر که نآید ، ذکری از نامش بگو

 

این نَفَس های تو از او هست ، نیست

فکر و پندار تو از او مست ، نیست ؟

 

ای همه ما ! ما همه تو ، جان ما

ای همه روح و روان از آن ما

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه بیستم تیر ۱۴۰۰ | 7:5 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی بی تو هم ، در پیِ عشق ، در بندم

 

بی تو هم ، در پیِ عشق ، در بندم 

بی تو ای جانِ خیال ، من چندم

 

بی تو روز  ، شعر فراهم دارم 

بی تو شب ، از مصرعِ آن می بارم

 

بی تو در باغ خیال ، می گردم 

بهرِ آن خوابِ وصال ، می گردم

 

گاه ، شانه به سرت می آرم 

گاه بوسه به سرت می بارم

 

گاه ها  ، همه ام حیرانت 

آه از عاشقِ دل ویرانت

 

آه از دستِ بلا خیز دلت 

آه از آن لشگر چنگیز دلت

 

مهربان باش ، به دیوانه ی خویش

هم زبان باش ، نه بیگانه ی خویش

 

مهربان باش ، دلم می شکند

همچنان باش ، ز تو دل نَکَنَد

 

زنده کن ، دعوتی این جانم را

خنده کن ، سستی ایمانم را

 

تو به احیا بکوش ، از خبرت

ای پریا ! بپوش ، موی سرت

 

ای پری ! حرمت پیرانه کجاست ؟

تو بگو ، راهِ صمیمانه کجاست ؟

 

تو مگو : ‌توبه زن ، تسبیح انداز

تو مگو ، زُهد زن و بی ما ساز

 

تو مگو قصه ی تو پایان یافت

همه شهر ز ما ، حیران یافت 

 

وقتِ عشق ، وقتِ طلوع دلِ توست

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه هشتم تیر ۱۴۰۰ | 16:31 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی کاش می شد ، اشک ها را ، سر کشید

 

کاش می شد رشته ی عشق را کشید

کاش می شد ، اشک ها را ، سر کشید 

 

کاش می شد ، این حجاب را پاره کرد 

یا همین الان غصه ها را چاره کرد

 

فرصتی آید ؟ ز دل باران زند ؟

رخصتی آید ؟ شبِ یاران زند ؟

 

خلوتی آید ، که ماه پنهان شود ؟

مژده ای ، تا ختمِ این ، حرمان شود ؟

 

بخت آن دارم ، ببارم ، اشکِ شوق ؟

کودکی گردم ، به دورش ، ذوقِ ذوق

 

با حنایِ پای او دستم رسد 

او بخندد ، باده ی مستم رسد

 

او بخندد ، من شوم دیوانه اش

شمس آید ، تا شوم فرزانه اش

 

او برقصد ، با غزل های دلم

او بچرخد ، من برایش حائلم

 

کارِ دیوانه ، به جز دیوانگی است ؟

کارِ دلداده ، نه این پروانگی است ؟


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه یکم تیر ۱۴۰۰ | 0:12 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی می شود ؟ دل کنده ، باز دل بسته شد ؟

وای از فریاد های بی صدا 

خسته از بیدادهای بی صدا

 

وای از این ماهیِ تُنگِ گیج گیج

وای از این اعصاب افتاده به قیژ

 

ترسم این است ، راه را گم کرده است

آه هزار آه ،  ماه را گم کرده است

 

کاش می شد ، جراتِ ایثار داشت

کاش می شد ، جراتِ صد کار داشت

 

کاش می شد پرده ها را پاره کرد

کاش می شد ، نرده ها را چاره کرد

 

کاش حریفِ آن حریفت می شدم

سایه ی جانِ لطیفت می شدم

 

می شود آن زخم ها را باز کرد ؟

عاملِ آن زخم ها را راز کرد ؟

 

می شود نیمه ی دوم ، شاه بود

هم ردیفِ خنده ی آن ماه بود ؟

 

می شود دل کنده باز ، دل بسته شد

می شود از عاشقی هم خسته شد ؟

 

می شود دیوار شد ، بر دیوار ؟

می شود پیمان شکست ، هم این بار ؟

 

می شود گندم خورم با این هوا ؟

کو بگوید ، دل را : هَل مَن عطا ؟

 

کو بگوید : من جگر دارم بیا 

عشق را صدها خبر دارم بیا 

 

گر خطر آید بیاید ، باک نیست

همسنگِ عشق ، در افلاک نیست

 

عشق در آینه ، باران می زند

سازِ دل بر بی قراران می زند

 

بی قراران در حجابند ، بی نصیب

سربداران در غبارند ، بی حبیب

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۰ | 16:23 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی چند نشان دارم ز یار بی نشان

بر دلم آتش نشان ؛ نامم بخوان

چند نشان دارم ؛ بیا جانم بخوان

 

چند نشان دارم ؛ ز یار بی نشان

بی نشان ! جلوه کن و زخمم نشان

 

جان بی زخم ؛ کِی خریداری کنند ؟

زخم ناخورده ؛ پرستاری کنند ؟

 

 

زخمِ تو ! مرهم ترین مرهم است

باورت آید ؟ بگویم تا کم است ؟

 

باورت آید ؛ که بی زخم نیستم ؟

یار نباشد ؛ آخرش من کیستم ؟

 

گر دلت گشت ملتهب ؛ کار من است

شور جان ؛ ناظر بر اشعار من است 

 

نَم نَمَک جانت ؛ به جانم آه داد

ذره ای را ؛ شمسِ ارضی راه داد

 

ذره ذره روشنی داد جان را 

یار پذیرفت ، جانِ ما ، قربان را 

 

آسمانت نور ، جانت چون منیر 

چشمانت نور ، جانم زو اسیر

 

باده ای در داده ای از عشق خویش

ماه را افتاده ای در جوی خویش

 

پرده بر دار ، تا جنون بنمایت 

بر نمایم تا چه سان ، شیدایمت

 

تا کجا ما را شب ها می بری ؟

با خیالاتت ، چه ارزان می خری ؟

 

این قمار بازت ، گران می خواندت

جان چو می بازد ، بگو می ماندت

 

تو چه داری نقد ؟  تا نقدت دهم

جان طلب ، تا موسمِ عقدت دهم

 

تو چه خواهی ،؟ ماه را در آسمان ؟

حجمِ این انجُم را در کهکشان ؟

 

آبِ دریا را ، به چشمانت کِشم ؟

کُفر را کُشته ، به ایمانت کِشم ؟

 

شاهِ بیتِ مثنوی هایم شوی

شاه بیتِ معنوی هایم شوی

 

تو شوی تعبیر خواب هایم همی

شرحِ تفسیرِ سراب هایم همی

 

آن که در این آینه پیداست اوست

او که هم در خلوتش شیداست اوست

 

بوسه ها ، در آینه ما را رسد

آه های در سینه ما را رسد 

 

حسِ احساسِ تو ، طوفان می کند

این خرابی را دو چندان ، می کند

 

از حیایت ، من حریم دارم ببین

بر بلا ، صبر کریم دارم ببین


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : شنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۰ | 14:59 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی تا به کویِ تو چه قدر راه دارم ؟

 

تا به کویِ تو چه قدر راه دارم ؟

منزلی پیش تو ای ماه دارم ؟

 

تا به کویِ تو چرا ؟ دورم دور 

ای سلیمان ! به رَهت ، مورم مور

 

ای سلیمان ! سرِ دولت دارم 

فرصتِ قصه و صحبت دارم ؟

 

فرصتِ عاشقی ام هست ؟ بگو 

می رسد ؟ دست به آن دست بگو

 

طلبم کن ، که محتاجم سخت 

طلبم کن ، بنشینم بر بخت 

 

طلبم کن به تو مشتاق رسم 

چلّه بشکسته ، ز آفاق رسم

 

خبر از گمشده ات ، داری تو ؟

مِهر بر این دلشده ، می باری تو ؟

 

لبِ دریا ، طلب آب دارم

شبِ تنها عطشِ آب دارم

 

تو ببار ، عشق جوانه زاید 

تو ببار ، عشق ز جانت آید

 

"یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۰ | 22:17 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی ای پادشهِ نشسته بر ماه !

 

ای پادشهِ نشسته بر ماه !

چند ما بر آوریم ز دل آه ؟

 

ای پادشهِ دل و روانم !

تو رَه بنما ، که رَه ندانم

 

ای هست کنِ چراغِ جانم 

ای مست کُنِ همه روانم 

 

این آتشِ افروخته از توست

این جانِ ز عشق سوخته از توست

 

آخر نه مجالِ بی خیالی است

پروازِ خیال در آن حوالی است

 

پروازِ خیالِ لحظه هایم 

آواز صدایِ بی صدایم

 

ای دوست تر از دوست ! بخوانم

جانم همه اوست ، کاش بخوانم

 

جان خواندم از دلش ؟ چه گویم

او بالا نشین ، من چه پویم !؟

 

معنا نشینِ عالم جان 

تنها نشینِ قصه ها ، آن

 

ای صورتِ پوشیده ، برون آ

ای عشقِ تو جوشیده ، فزون آ

 

ای سایه چو سایه در دلِ ما

کی پای نِهی به منزلِ ما ؟

 

خورشید نشین این تصوُّر 

گر ذره صفت ، ز تو شدیم پُر

 

روزان و شبان ، به انتظاریم 

مجنون صفت ، از آن تباریم

 

پیداست ، که قصدِ ما نداری

ابری تو اگر ، چرا نباری ؟

 

ابری تو اگر ، پُرِ ترانه ...

این جان و عطش ، مخوان بهانه

 

این جان پرِ بذرِ عشق دارد

آنِ آن کَس است ، مرا ببارد

 

صد شورِ نهال ، ازاو در آید

معنا و کمال ، از او بر آید

 

جان بخش ، که ز جان ثمر بر آید

عشق آر ، کزان قمر بر آید

 

در آیینه نگاهِ ما بین

در سینه سلاحِ آهِ ما بین

 

باز دوست فقط ، بخواه معانی

با دوست فقط ... عشق نهانی

 

این رشته به جان کشیده ای چیست ؟

این مِهر که به جان تنیده ای چیست ؟

 

عشق نیست اگر ، پس حیرتت چیست ؟

گفت : عشق ... ولی بصیرتت نیست ...

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۰ | 6:27 | نویسنده : یوسف جلالی |

هوای عطرِ یار ، هم تربت ماست

 

ز لطفِ خویش ، یارم خواند ما را 

به مجمعِ ، پیشِ خویش بنشاند ما را

 

ز لطفِ خویش ، هم آینه ام داد 

چه رویاها ، اندر سینه ام داد

 

به حیرانی ، مرا دیوانه کرده 

به پنهانی ، مرا جانانه کرده

 

چو پنهان ، شعر می سازم برایش

هوایی می شوم ، اندر هوایش

 

هوایِ عطرِ یار ، هم تربت ماست

خیالش ، آخ خیالش شربت ماست

 

اسیرِ تو ، به سودایت نشسته 

که صیدت ، تا به صحرایت نشسته

 

گره انداز بر موی کمندت

بکِش ما را بکُش ما را ، به بندت

 

بخر ما را در این آشفته بازار 

گرفتارم ، گرفتارم ، گرفتار

 

گرفتار دل یارم ، دلِ یار 

چه ها آمد از آن جانش پدیدار

 

مرا پندارِ او ، سرمایه داده

عجب ایزد مرا ، همسایه داده

 

به دیوار خیالش ، خیمه دارم 

ز یادش ، حالِ یک سر چشمه دارم

 

حرم دارِ سرایِ آن بهشتم 

تمنّای هوای آن بهشتم

 

به جهد ، ناید به دست گُم کرده من

چه صورت دارد آن ؟ در پرده ی من 

 

گهی گویم ظریف است و سبک بال

گهی گویم حریف است ، گونه اش چال

 

هزار نقشش ، کشیدم ، گر به تقصیر

گُمانم چو پری باشد ، به تصویر

 

گمانم ، نقشِ زیبایش کشیده

همان لحظه ، به روحش چون دمیده

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۰ | 21:14 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی در دلت گنجی بدیدم ، آمدم

در دلت گنجی بدیدم ، آمدم

گر دو صد رنجی بدیدم ، آمدم

 

رنجِ این گنجت ، چو شهدِ جان ماست

گر خیال باشد همی ، درمان ماست

 

در خیال ، می مانم و می میرمت

صد هزاران وصل نیز می گیرمت

 

چون که پنداری ،  دلت درگیرِ اوست

خواب و بیداری ، دلت درگیرِ اوست

 

هر چه می بینی ، کمالِ اوست ، نیست ؟

هر چه می چینی ، جمالِ اوست نیست ؟

 

هر چه می باری ، ز ابرِ عشقِ اوست

هر چه می داری ، ز صبرِ عشق اوست

 

این غزل ها ، حاصلِ گیسوی اوست

مصرعی گر آید از ابروی اوست

 

چشم او ، شاه بیتِ این ابیات نیست ؟

حالِ ما در عشقِ او ، اثبات نیست ؟

 

این جنون ، مزدِ رفاقت های ماست

چشمِ خون ، رمزِ صداقت های ماست

 

مستیِ حالم ، مگر از او نیست ؟

قیل و قالم ، رنگی از آن هو نیست ؟

 

صُلح کن با دلِ این دیوانه ام 

رحم کن ، نازک دل و پروانه ام

 

لطف کن ، در سایه ات خانه زنیم

تو پریشان کن  ، که ما شانه زنیم

 

کارِ ما آرامش است ، آشفته ای ؟

از چه در فرسایش است ؟ نا گفته ای

 

فرش تا عرش خدا ، رنگِ خداست

آینه گردانِ اویم ، کی جداست ؟

 

آینه گردانِ اوییم ، در صفات

بَردَمیم بر جانِ مشتاقان حیات


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۰ | 22:12 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی انتظار و انتظار و انتظار

انتظار و انتظار و انتظار ...

انتظارِ این نگاهِ بی قرار

 

انتظارت می کُشد؟ بد می کُشد

آن قرارت میکُشد؟ صد می کُشد

 

عُمرِ نوح ( ع ) باید ؟ دلت راضی شود؟

جانِ کوه باید ، در این بازی شود

 

در دلت ای دوست ! همین که رَه زدم

باورم نیست ، جانِ عشقِ مَه زدم

 

در دلت این آشنا ، سایه نشست

آینه دیدت ، که همسایه نشست

 

نور دیدم ، آشنایی می کنم 

شور دیدم ، هم نوایی می کنم

 

عشق دیدم ، پایه پایه آمدم

مِهر دیدم ، تا تو را عاشق شدم

 

در حریمت چون کبوتر ، زائرم

گر چه نشکسته مرا پَر ، زائرم

 

دانه ی مهرت ، مرا مَحرَم نکرد ؟

آن نوایت ، زخمِ ما مرهم نکرد ؟

 

قصد دارم ، تا که احرام بَندَمت

این چنین ، من کی توان ، دل کَندَمت ؟

 

حُرمتت دارم ، چنین آشفته ام

معرفت دارم ، چنین شعر گفتمت

 

معرفت می دار عشق را ، نَه مرا

مرحمت می دار ما را ، زان سرا

 

کارِ ما ، جز این نیاز عشق چیست ؟

شغلِ دل ، دائم نماز عشق نیست ؟

 

باده خواهد ، مست کند دیوانه را

باده ای آر ، بر هم زند میخانه را

 

باده ای ، از تو نشان آرَد مرا 

هر چه خواهم ، او همان آرد مرا

 

عاشقی و مستی و دیوانگی

این سه عنصر ، عامل فرزانگی

 

خوش که در عشقت ، رسید فرزانه سد

در دلت هر که رسید ، پروانه شد

 

آتشی زن هم پرِ پروانه را 

میزبانی کن ، بسوز دیوانه را

 

خوشتر از سوختن ، به عشقت هست مگر

تو بسوزان ، هیچ نداریم ، ما حذر 

 

آن که خام است ، بایدش آتش فقط

گر که رام است ، بایدش آتش فقط

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : چهارشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 6:36 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی پُرم از  حال و هوای دل تو

پُرم ار حال و هوایِ دلِ تو 

پُرم از خاطره ی ساحلِ تو

 

پُرم از عشق ، پُر از بارانت

پُرِ گیسویِ رسیده به سرِ دامانت

 

من غنی از تو شدم ، دریایی 

دل وسیع از تو شدم ، صحرایی

 

باز خواندی ، به اوجم بکِشی 

هم کشاندی ، چو موجم بکِشی

 

من تو را دارم ، و دنیا دارم

در کنارت ، سرِ عقبی دارم 

 

گر چه در سایه ی تو ، پایه زدم

از نفس های تو من آیه زدم

 

آیه آیه ، همه اش شعر و غزل

مایه مایه ، همه کندوی عسل

 

فارغِ از خویشمُ و درگیر توام

سارقِ خویشم و  زنجیر توام

 

از تو ظلم گر برسد شیرین است

گر خرابم بکنی ، تمکین است

 

من به رنجِ دَم عشق ، خو کردم 

با صداقت ، عشق را ، رو کردم

 

سرِ پیوستگیِ ، گیسویت 

میلِ آشفتگیِ آن مویت

 

خواب و آرامِ مرا بُرده ببین

مردِ عشق تو شده ، اهلِ یقین

 

" مثنوی "

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 12:9 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی بیم از دست دادنت را می برم

 

بیمِ از دست دادنت را می برم

من که دردت را به جانم می خرم

 

ای گشوده دل ، به این مطلوب خواه

تک حبیبِ جمله ی محبوب ها

 

ای حریمت ، آب و دانه بهرِ جان

ای طلوعت ، شوقِ جانِ عاشقان

 

تشنه داند ، قدرِ آن احساس را 

بوسه خواهد چشمِ تو ، الماس را

 

گام گام پیدا شدی ، در جانِ شهر

تا گرفتی ، هر چه رفت ، ایمانِ شهر

 

شاعرت ، عُزلت نشین بود ، جانِ دوست

با هویدایت ، شدم مهمانِ دوست

 

ای به معنا ، تا دلم ، افتاده ای 

از سرِ معنا مرا ، جا داده ای

 

ای پُر از تشویش ، بودن ، رفتنت 

در دلت ،غم ، بیش ، بودن ، رفتنت

 

دیده ای اعجاز ؟ همین مِهر دل است

چیده ای ایجاز ؟ بچین مِهر دل است

 

من به گلزارت ، گلِ زارم ، نگار

من به دیوارت ، نگاه دارم ، بهار

 

بی اشارت ، من چو مسکینم ، به عشق

بی بشارت ، حالِ غمگینم به عشق

 

صلح و جنگت ، سِرِّ این آشفتگی است

صلح و جنگت ، حاصلِ ناپختگی است

 

گر به جنگی ، گو که ما جنگ آوریم

گر به صُلحی ، گو که آهنگ آوریم

 

تا چه سازد این قلم ؟ در انتظار

چند بهار آمد ، بهار پشتِ بهار

 

حکمتش عالی ، بلی غفلت ز ماست 

رحمتش بیش از غضب ، بس بی صداست

 

ما به تسلیم اندریم ، تا نقش زند

آن چه خیر است او ، هم بر بخش زند

 

سیره ی اوست ، جود و رحمت دادن

شیوه ی اوست ، سود و فرصت دادن

 

هر چه او خواهد ، همو خیر است و خیر

هر چه می باید ، از او خیر است خیر

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 20:57 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی جام وحدت ، پُر شده از جام او

الصلا داده در این میخانه او

خوب دیده حالِ این دیوانه او

 

الصلا داده ، آن ساقی مرا

تا به خویشم آرد مرا از این سرا

 

سفره ای انداخته ، در هستی اش

مستِ مستم ، از سرِ سر مستی اش

 

جامِ وحدت ، پُر شده از جامِ او

ذره ذره ، پَر زنند ، از نامِ او 

 

جانِ ما را ، از نِی اش ، افروز کرد

تشنه کرد ما را ، به عشق جانسوز کرد

 

کائنات جمله ، به رقصِ شوقِ او

در مدارش اندراند ، از ذوقِ او

 

دیده نادیده ، به جان دارد نشان

بی نشانی کو نشسته در نهان 

 

" لیسَ کمثله ! "  کجایی ؟ نا کجا ؟

لامکانی ! از کجایی تا کجا ؟

 

دعوتِ عامت ، بسی پروانه کرد

سفره ی خاصت ، همی دیوانه کرد

 

ای حکیمِ مطلقِ عالَم سرا 

کِی صلایم میدهی ؟ بر ما درآ

 

حیرتم از عشقِ تو بر خلقِ تو

دامن خدمت کنم ، در خلقِ تو

 

ای همشیه اشتیاقت ، ماندگار

رحمتت سبقت گرفته بی شمار

 

رحمتت سبقت گرفته از غضب

آن غضب هم رحمت است ، اینم عجب

 

گفته اند : مشتاقِ دیداری به خلق

شاهد و دیده ، چو ستاری به خلق

 

دست گیری ، هر که از تو غافل است 

مست گیری ، هر که اینجا عاقل است

 

ای عجایب در  عجایب ، کارِ تو

خواجگان حیران ، در پندارِ تو

 

ای حبیبِ جمله ی عام و خواص

از سرِ مِهرت ، کجا آید هراس ؟

 

می نبالم ؟ دعوتم در خوانِ تو ؟

چون ننالم ؟ دورم از میزانِ تو 

 

درد دارم ، من کجای ، خلقتم ؟

قرب دارم نزدِ تو ؟ در حیرتم

 

در شبِ قدرش مرا خط داده است

دعوتی دیگر ، که او ، آماده است

 

از مَلَک تا انس و جان ، دعوت شدند

زین ضیافت غرقِ در حیرت شدند

 

در شب قدرش ، همی قدر می نهند

با دلت می آی ، که مِهرت می دهند

 

جامِ دل آور ، که جانانت دهند

از عبادت ، مزد پایانت دهند

 

گنجِ عشقت می دهند ، امشب تو را

رنجِ عشقت می خرند ، از ربّ تو را

 

جان تُهی کن امشبی را از همه

خلوتی دارش ، به اشک و زمزمه

 

اشک ساز ، آتش همی خاموش کن

دل بباز ، از جام حُبّش نوش کن

 

معرفت باید تو را ، تا جام دهند

حیرتت باید تو را ، تا کام دهند

 

درد داری از فراقش ؟ جانِ یار ؟

تا توانی ، فاصله ها را ببار 

 

بارشِ رحمت ، مهیاست جانِ دوست

چشم جان دوز ، بخشش ، آنجا که اوست

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 13:37 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی جان که مشتاق نوای آن لب است

با دلم سرّی مگویی ای نگار ؟

من بسوزم ؟ زین نگفته جانِ یار ؟

 

کن عیاش ، چون که من مَحرم شدم

گر نهان دادی ، منت درهم شدم 

 

شوق افتاده ، بدانم رازِ دل 

ذوق افتاده ، بخوانم سازِ دل

 

تو بگو در آینه ، تا دیده ای ...

صورتی در سینه ، ما را دیده ای ؟

 

این که بر جانم نشسته ... عشقِ توست؟

این غرورم را شکسته  ... عشقِ توست ؟

 

تشنه ی احوالِ رازم ، راز گو

در طلب افتاده ام ، آغاز گو

 

این که مستم ... باده از جامِ تو نیست ؟

از قلم چون می چکد ... نامِ تو نیست ؟

 

وای اگر یک بار بگوید : یوسُفم ؟

می شود ؟ در شهر بجوید ، یوسُفم ؟

 

گر بدانم ، جانِ اویم ، جان دهم 

از سرِ شوقش ، همه ایمان دهم 

 

گر بخواند ، نامِ من ، بی نامه ام

گر بخواهد کامِ من ، به خامه ام

 

بایدش حیرت فزایم ، تا کجا

جانِ او پرواز دهم تا ناکجا

 

شورش و دیوانگی ، کارِ من است

هر چه دیوانه به شهر ، یارِ من است

 

گر چه لایق نیستم ، اما بزن

اَر شقایق نیستم ، اما بزن

 

تاجِ عشقت را به جانم ، می گذار

مستِ مستم کن ز عشق ، ای نو بهار

 

فرض کن ، یک گُل به جان می پروری

میوه ی عشقی ، از آن می آوری

 

شمسِ جانم شو ، که تسلیمت شوم

چون حدیثِ ناب ، تکریمت شوم 

 

شمسِ جان ! ما را ، به عشقت می خری ؟

با خودت ، با راهیانت ، می بری ؟

 

ما که ارزانیم ، بخر این جان را

تشنگانیم ، هم ببر این جان را

 

جان که مشتاقِ نوای آن لب است

بهرِ آن لب ، هر شبش ، در یارب است

 

با نوای عشق ، بخوان نامِ مرا ...

با هوای عشق ، نشان کامِ مرا ...

 

جانِ من چون نِی ، هزار سوزش بُود

مستی اش ، چون مِی ، همه روزش بُوَد

 

عاشق این رَه ، بداند درد را

سوخته ای باید ، بخواند درد را

 

سوخته جانی ؟ پس بگو بسم الله

چون بمانی ، پس بگو بسم الله


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 17:50 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی نه دیوانه ! نشناختم تو را

نه دیوانه ! نشناختم تو را

و اِلا کجا می باختم تو را 

 

نه جانم اگر می شناختم تو را

سر و جان و دل ، می باختم تو را

 

به انصاف نبود ، چنان رفتنت

به حیرت نشستم از آن رفتنت

 

به حُسن ظن نگاه کن ، بیا

که سوء ظن نباشد مقام تورا

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : چهارشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 4:25 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی باید که دفتر را ببندم ، دل گشایم

باید خیالت را شبانه ، بوسه سازم

باید ببازم ، هر چه دارم را ببازم

 

باید قماری عاشقانه ، جور سازم

یک سفره از مِهر و محبت سور سازم

 

باید که دفتر را ببندم ، دل گشایم

باید قلم بشکسته ، تا جان نمایم

 

یک شور دیگر ، عاشقی را زنده سازم

باید نهالِ عشق را پوینده سازم

 

تا ریشه سازد ، میوه ی سودا بیارد

پُر مایه از شور است و تا فردا بیارد

 

جانم چونان سدی ، پُر از مِهر ، مهربانی

پُر از گنجی نهان ، شاید ندانی

 

تحیُّر می کنی ، اینجا چه گنجی است ؟

رسیدن تا به گنج ، بودن به رنجی است

 

عطشناکم ، که کزان چشمه بنوشم

بنوشم هم بنوشانم ، بجوشم 

 

عطشناکم ، چنان فرهاد ، که می سوخت

چنان کوهکن ، بی فریاد که می سوخت

 

ببین بازار ، حراج یوسُفان است

ببین انگار ، که عشقی ، باز نهان است

 

سرم افتاده تا ، اینجا دل ببازم

برایت شعر زنم ، منزل بسازم

 

به نِی آهنگِ عشق را جور سازم

چو جامم می دهی ، من جان نبازم؟

 

ز مِی جامی پر از آتش بگیرم

چو مِهرم می زنی ، بهرت نمیرم ؟

 

قبولم کن بسازم ، خیمه ی عشق

اگر پیرم ، که دارم زخمه ی عشق

 

سرِ سودا گرفته ، " پیرِ جانت "

تو را تنها گرفته " میرِ جانت "

 

هوایی گشته ، ای" بانویِ این ماه "

چرایی گشته ، ای " آهویِ پُر آه "

 

خبر داری ؟ دلش را شور دادی ؟

خبر داری ؟ به جانش ، نور دادی ؟

 

خبر داری ؟ سرِ پرواز گرفته ؟

به خلوت ، باز سرِ آواز گرفته ؟

 

که عشق است و همین آشفته حالی

جنون است در آیینه خیالی


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 7:20 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی پُر شده این خانه ، ردِ پای تو

 

کم مباد از خانه‌ی دل پایِ تو ...

 

👤 مولانا

 

@Official_Hich

 

********

پُر شده این خانه ، ردِ پای تو

بند جانم گشته ، بندِ پای تو 

 

از چه شورش می زنی دیوانه جان ؟

بر دلم پَر می زنی پروانه سان 

 

از چه با کارِ دلم ، کارت فتاد ؟

دستِ تقدیر است ، کین پایت نهاد؟

 

دست تقدیر است ، هم آشوبِ ما ؟

در خیالم ، آمده مطلوبِ ما ؟

 

این که آتش می زند ، محبوب نیست ؟

تب نشسته اتشین ، محسوب نیست ؟

 

کاش بداند ، بی وفا ، بیماری ام 

قصه ی ایثار ، همی شرمساری ام

 

کاش بداند ، چاره ام جز عشق چیست ؟

دیدن رویش دوا ، جز وصل نیست ؟

 

روحِ ریحانش ، مرا شعر آورد 

چشمه ی شوقش بسا شعر آورد

 

گر چه آرامم کند ، آشوب نیز

دشمن جان است اگر ، محبوب نیز

 

حسرتِ جانم شده ، گیسوی او

بوسه ای بر چشمِ پسر جادوی او

 

بوسه ای از مطلع صبح تا به شام

بوسه ای از عشق در حال قیام

 

جان بگیرد ، نقدِ بوسه ، می دهم 

هر چه دارم ، نقدِ عشقش ، می نهم

 

باده ای داده ، پُر از بی تابی ام

روشن از عشقش شدم ، مهتابی ام

 

دم به دم در انقلاب است جان ما

گَه کویر ، گاه سیلاب است جان ما

 

هر چه هست ، حالِ خوشی است دیوانگی

ذوقِ هر کَس نیست این فرزانگی

 

" یوسف "

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۰ | 8:8 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی گوهر گم شده ام پیدا نیست

 

گوهرِ گُم شده ام ... پیدا نیست ؟

بینِ این شهر ، یکی شیدا نیست ؟

 

یکی تا مرزِ جنون ، پا باشد 

یکی چون تشنه ای شیدا باشد

 

یکی از جان ، چراغ افروزد 

یکی چون " شمس " دلم را سوزد

 

آتش اندازد و آتش خواهد 

تب زند ، گاه تبم را کاهد 

 

مِی دهد ، مستی فراهم سازد

نِی زند ، سازی ز عشق آغازد

 

نقدِ جانش ، به کفش آماده 

دوش به دوش ، همسفرِ این جاده

 

جز من و عشق ، نگاهش نَبُوَد

جز دلم ، فکرِ پناهش نبُود 

 

بشکند ، بندِ علایق ها را 

بشکوفد عشق ، شقایق ها را

 

گنجِ این عشق ، عجب دیدنی است

میوه ی عشق چنین ، چیدنی است

 

" گنجِ من " ، " گنجِ دلش " دُر آرَد

حاصلی در ثمرش دُر بارد

 

از طلب من ننشینم  ، تا عشق 

وعده ای تا ندهم ، جز با عشق

 

سر دیوانگی ام هست ، تو مخند

سر پروانگی ام هست ، بپسند

 

سر سودا بگیر ، بالا آی 

رَهِ رسوا بگیر ، حالا آی

 

شرطِ اول که خودت ، دل باشی

صد خطر خیزد و مایل باشی

 

شرط دوم ، بگیر هسفری

ز سلامت ، به یقینش ببری 

 

هم چو کوه تکیه کنی بر عشقش

صد خطر و آید و غرق در عشقش

 

به تولاش ، دلت گرم باشد

آدم و عاشق و دل نرم باشد

 

تا به آرامش موعود رسی

آن چه خواهی ، همو بود ، رسی

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۰ | 22:31 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی شمس من باش و مرا بیدار کن

 

شمسِ من باش و مرا بیدار کن

از تعلُق بِرَهان ، بیزار کن

 

شمسِ من ! غرقِ غبار است ، جانم

محوِ این لیل و نهار است ، جانم

 

تو برون از چَهی و من درونِ چاهم

ردِ پایی بگذار ، گُمشده ی این راهم

 

خبر از گمشدگان ، کارِ تو باید باشد

سفرِ دلشدگان ، بارِ تو شاید باشد

 

دلِ ما هرزه ی این دنیایی است

جانِ ما بندِ هزار زیبایی است

 

میلِ دنیاست به جانم ، چه کنم ؟

کج شده ، میلِ روانم ، چه کنم ؟

 

چشمِ ما بسته ی این دنیا شد

در صفِ دسته ی این دنیا شد

 

چاره ی کار ، نگاهِ دلِ توست

چاره ی خار ، گذارِ دلِ توست

 

کیمیا ، کار تو و اعجازت

ساقیا ! جامِ نگاهِ نازت

 

جامِ عشقم بدهُ و جانِ تُهی

خامِ عشقم نگرُ و خانِ تُهی

 

دست گیرِ دلِ زارم باشُ و

مست گیرِ دلِ تارم باشُ و

 

بندم آزاد کن از بندگی اش

عطشِ کاذبُ و پُر  تشنگی اش

 

جانم فرسود ، از این پُر هوسی

همه دل بسته ، درون قفسی

 

هدفِ آمدنم ، گُم شده باز

قصه ی سیبِّ بهشت ، کی شده راز ؟

 

سیبِ ما ، نشو و نما کرده ببین

دیوِ ما ، همرهِ نَفس گشته قرین

 

بازیِ نَفس ، هزار نقش انداخت

آن قَدَر عقل ، صَلاحش نشاخت

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه هشتم فروردین ۱۴۰۰ | 22:5 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی من توام اینجا تو من جای دگر

من توام اینجا ، تو من ، جای دگر 

شورِ تو افتاده بر دل تا به سر 

 

ای تو من ، من با تو ام ، " در آن " یکی

جان شدی ، در جان ، شدیم جانان یکی

 

سازِ جانم ، هر شبه در کوکِ توست

رازِ جانم بسته ، جیک و پوکِ توست

 

گوهری را که نشانش کرده ام 

از همه ، آری نهانش کرده ام

 

گوهری ، هرگز نیامد ، چشمِ غیر 

چشمِ گوهر بین باید ، تا به سیر

 

دُرِّ ما ، دور است اگر ، نورِ دل است

تارِ مِهرش جانِ ما ،" هم محفل" است

 

بار دارد ، بارِ معنا ، بهرِ ما 

شهرِ جان تشنه ، ببارد شهرِ ما

 

برکه ام ، در انتظارش بارشش

تشنه ام ، در حسرتِ آرامشش

 

نرم نرمک ، بُرده است ، هستی ما

شد شریکِ جامِ عشق ، مستی ما

 

در طلب باش ، جرعه ها خواهی چشید

در طرب باش ، قرعه ها ، خواهی کشید

 

سجده ی آخر ، که شکرانه زنم

خواهمت از او ، غریبانه زنم

 

سجده ی آخر ، به اشکِ التماس

بویِ او ، از سجده آمد ، بویِ یاس

.

.

.

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۹ | 20:23 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی ای مِهرِ نشانده ! بی نشانی

 

 

ای مِهرِ نشانده ! بی نشانی

میخانه کشانده و ندانی ؟

 

چرخ و فلک است و " چرخ " کارش

هر چه کنی باش به انتظارش

 

حیرت زده ام ، ز بازی چرخ 

 غمگین شده ام ز  بازی تلخ

 

ای تا به سحر نخفته بیدار

مُژده برسان ، برای دیدار

 

ای در غزلم  ! نشانِ عشقت

ای از ازلم ! ضمانِ عشقت

 

ای آینه دارِ این دلِ ما !

ای نقشِ نشانِ منزلِ ما

 

ای در نفسم ، بویِ دلِ تو

ای قبله ی جان کوی دلِ تو

 

ای یار ! ز گُل نشان داری

هر چند به جان ، خزان داری

 

گریان و زلالِ شبنمی تو 

حیران و هزار در غمی تو 

 

ای تشنه ! عطش نشسته جانت ؟

ای گُم شده ! عشق ، شده نشانت ؟

 

ای ماه ! مدارِ عشق داری ؟

در آینه ، جان ! چه می نگاری ؟

 

تسلیم دلت شدم ، چو بنده 

گر خنده زنی ، شوم برنده

 

خورشیدِ دلم ،  ز تو فروزان

ای دوست ! مشو ز ما گریزان

 

با ما قدمِ محبّتی زن

از عشق ، نشانِ صحبتی زن

 

ما را تو بسوز ، که شُکر ، گذاریم

مِهرم تو ببار ،که تا بباریم

 

ای شاهدِ این قصّه ی شیرین

ما منتظرِ بوسه و تمکین

 

در عشق ، که زهد جا ندارد

این دلشده ات ، که پا ندارد

 

ما در طلبیم ، که خانه سازیم

تو اَمر کنی و سر ببازیم

 

ما در حَرمت ، دخیل بسته

نومید نه ایم ، اگر چه خسته

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۹ | 15:45 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی تشنه ی نایِ نیِ گم شده ام

 

دستِ ما موی بلند می خواهد 

دامِ گیسویی کمند می خواهد

 

سرِ ما ، در پِیِ یک سودایی است

دلِ ما ، منتظرِ رسوایی است

 

کوچه در کوچه ، پیِ گُم شده ام

تشنه ی نایِ نِیِ گُم شده ام

 

غزلی ، تا غزلش منتظرم 

با نوایی ، ز شوق ، پشتِ دَرم

 

تشنه در خواب ، به جز آب دیده ؟

عاشقت ، جز تو به مهتاب دیده ؟

 

تا خبر آید از آن قافله ات

مُرده ام ، از سفر و فاصله ات

 

سرِ عشق گیر ، که باقی فانی است

در طلب باش ، به جز عشق ، آنی است

 

در طرب باش ، به ظرف ، باده دهند

در طلب باش ، به دل ، مِهر نهند

 

پرده افتاده مگر ، خلق جمع اند ؟

مَعجر اُفتاد ز سر ، خلق جمع اند ؟

 

فکرِ ما باش ، که غیرت سازیم 

خون بریزیم ، که حیرت سازیم

 

تو بخواه ! تا سرِ ما دار شود

یا بخواه ، سِرّ نگه دار شود 

 

تو بخواه ، هر شبه نی نامه زنم

چند غزل ، از دلِ دیوانه زنم

 

تو بخواه ، با غزلم خواب شوی

شمع خاموش ، تو مهتاب شوی

 

تو بمان ، مثنوی عشق با من

سفرِ معنوی عشق با من

 

تو بمان ، شارحِ عرفانم باش

شرحِ تفسیر ، به قرآنم باش

 

تو بگیر ، دستِ مرا ، تا محبوب

بکشان تا به خدا ، ای همه خوب

 

ما که نادیده خریدار شدیم

او قلم بُرده ، پدیدار شدیم

 

حکمتِ حاکمِ دانا ، نبود ؟

عشق ، بر عشقِ تو آیا نگشود

 

سر تسلیم بگیر ، می گیرم 

تو بگو : " یار بمیر " ، می میرم

 

چون سواری ، که رسیده تا عشق

چون غباری که بُریده ، تا عشق

 

صبرِ عشق پیشه کنم تا وصلش

همه اندیشه کنم تا فصلش

 

خبرم کن ، که من بیدارم 

چند دهه ، منتظرِ دیدارم

 

سرِ دیوانگیت نیست ؟ بیا

میلِ فرزانگیت نیست ؟ بیا

 

خبرم کن ، که به عهدت ، پایی

اَر چه دیوانه شوم ، می آیی ...

 

" یوسف "

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۹ | 21:38 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی مرا دستی به تو دستی به عشق است

 

غمت را می خرم ؛ هر چند گران است

شکستی عشقِ من ! آری عیان است

 

غمت بر جانِ من ؛ با زخمِ دردت

دلم پُر خون شده از دستِ سردت

 

قفس نیست جایِ آن مرغِ غزل خوان

نَفَس حبست شده ، ای وای از آن جان

 

صبورِ من ! چرا تقدیر چنین زد ؟

تو نورِ من ! چرا بختت زمین زد

 

گمان دارم ، ز ردِ نعمت است این

چو رد سازی تو رحمت ، زحمت است این

 

یقین دارم ، نپاید ، این ستونت ...

که ظلم رفته ، به گوشت و جان و خونت

 

همی هجرت ، برای ظلم ستیزی است

اسارت ، حقِّ تو نیست ، بد چیزی است

 

تو بارانی !  بیا دریا بباران

پُر رحمت ، بدان صحرا مباران

 

تو بارانی ! هوای قصه دارم

تو می دانی ! برایت غصه دارم

 

تو اَبری ، رحمتی ، از عشق سرشار

منم تشنه ، شدم از عشق ، بیمار

 

تو باغی ، بایدت ، گُل دید ، گلاب بُرد

برایت آینه ، باید به خواب بُرد

 

سرم اینجا ، دلم آنجا ، نمازم را شکستم

دو تکبیری زدم ، قامت که بستم

 

به شیدایی بیا ، این عشق این من

به سودایی بیا ، دور کن خویش تن

 

قبول افتاده آیا عشقِ ما را ؟

قبول داری همی تو این نا خدا را ؟

 

من و آن موجِ گیسو عهد داریم 

دو صد شلاق به شرع بس حد داریم

 

خراب کرده ای ، ای خانه آباد ! 

سرابم کرده ای ، ای شانه در باد

 

نظر دادند ، نظر بر تو حرام است

حذر دادند ، حذر از تو مرام است

 

مرامِ من ، همین مستی به عشق است

مرا دستی به تو ، دستی به عشق است


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه دهم اسفند ۱۳۹۹ | 12:12 | نویسنده : یوسف جلالی |

غزل اَبرِ باران زده ام ! باز چرا بارانم ؟

اَبرِ باران زده ام ! باز چرا بارانم ؟

تو بگو : " پای دلت عهد کنم " ، می مانم

 

اّبرِ باران زده ام ! قطره ی مِهرت بارید

دلِ من در پیِ مِهرتل تو همی می پیچید

 

سرِ ما داری و یک دل که پُر از نورِ خداست

غمِ ما داری و یک جان ، که پرِ نور و ضیاءست

 

فرصتم دادی تو ای دوست که پرواز کنم 

رُخصتم داده ای در جانِ تو اعجاز کنم

 

آمدم تا بزنم ، موی تو را چنگ ، چو ساز

آمدم خانه خرابت بشوم ، حیله بساز 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : جمعه هشتم اسفند ۱۳۹۹ | 10:30 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی کاش می شد آینه را شانه کرد

 

 

 

کاش می شد آینه را شانه کرد 

آب را خالی سر دیوانه کرد

 

کاش که این آینه بیدارم کند

نقشِ تو گوید که تیمارم کند

 

از سرِ زلفِ چو زنجیر گوید

خوابِ دوشین چه تعبیر گوید ؟

 

کاش از خُلق لطیفش گوید

از نفس های ظریفش گوید

 

از دل پاک ، خبر دارد آن ؟

هم چو شهدش شکر دارد آن ؟

 

از نوای او چه داند آینه ؟

کی تواند که بخواند آینه ؟

 

انقدر هست که نشانی دارد 

پیرِ ما قصدِ جوانی دارد

 

آنقدر هست ؟ که مستی کندت

مِی  پرست ، بست پرستی کندت ؟

 

آنقدر تشنه ... که آشوب کند

شهر ، از عاطفه مقلوب کند

 

سرِ دیوانگی ام شرط بندد

عده ای گریه و شهری خندد

 

سرِ دیوانگی ام غوغا شد

آخر کار همی بلوا شد 

 

عده ای پشتِ منِ دیوانه 

عده ای بر علیهِ جانانه 

 

دیدی این شهر به شَر اُفتاده ؟

جانِ جانان به خطر افتاده

 

باید از مهلکه خارج شد و رفت

آدمِ ساکت و رایج شد و رفت

 

دیدی ای آینه دیوانه مرا ؟

می شود شانه کنم موی تو را ؟

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۹ | 15:52 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی همه یک گُمشده در جان داریم

 

خبر آمد به دلم ؛ می آیی

مانده و جان مرا می پایی

 

خبر  آمد که تویی گَم شده ام

من که بازیچه ی مردُم شده ام

 

خبرِ صدق رسید ؛ عاشق اوست

بس یقینم شده است ؛ لایق اوست

 

همه یک گم شده در جان داریم

همه یک قصّه ی طوفان داریم

 

سرِّ این گم شده ؛ اسرارِ دل است

تا اَبد تُحفه ی بازار دل است

 

بایدش جان نگاه داشت ؛ جان را

دُرِ پیدا شده ی ایمان را

 

غفلت از یار ، تباهی دارد 

رحمت از ناحیه ی عشق بارد

 

رحمت از جانِ لطیفش آید

هر چه لطف است از او می زاید

 

شامِ هجران ، به صبح وصل گشته

عاریت بود اگر ، اصل گشته 

 

باید از گنج ، گوهر خارج کرد 

پس از آن رنج ، دُرر خارج کرد

 

من به ایمانِ او ، ایمان دارم

هم به پیمانِ او ، پیمان دارم

 

باده اَر بار کند ، یار شوم

زین همه لطف ، بدهکار شوم

 

گویمش : جان به کفم ، وقت نشد؟

کار بر تو ز رقیب ، سخت نشد ؟

 

آب باید که شناسد آب را

ماه عاشق شده ، هم مهتاب را

 

ماه چون عکسِ خودش را دیده

شب بدری به خودش خندیده 

 

سرِ ما ، دامانِ یار می خواهد

دلِ ما رنگِ بهار می خواهد

 

تب زده جان ، چه کنم بی تابم

بوی عشق ، آمده باز ، تا خوابم

 

بند دهم ؟ بندِ دلم را بر آب ؟

تا چه گویم ؟ مَر این عشق جواب ؟

 

من خرابم ، چه باید  گویم  ؟

جز بلی' اش نشاید گویم 

 

" یوسف " 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۹ | 15:5 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی شهریار ! گم گشته ام در شهرِ یار

 

شهریار ! گُم گشته ام در شهرِ یار

شهریارم ، ذوب شدم در شهریار

 

ذوب شدم در عشقِ تو ، ای خوبِ من

رسمِ رفتن برشکن ، محبوبِ من

 

در طلب شو ، تا که آوازی رسد

تشنگی دار ، تا که دَمسازی رسد 

 

در طلب شو ، تا به مطلوبت رسی 

شعله در کَش تا به مجذوبت رسی

 

قطره قطره می دهند ، آب حیات

ذره ذره می کِشانند تا نجات 

 

با قبول عشق ، تسلیم بایدت

دل شکستن نیست ،ترمیم بایدت

 

رَه چنان می رو ، که جانان رفته اند

لیلی و مجنون و ... آنان رفنه اند

 

آینه اینجا که یک تصویر داشت

خود ندیدن را همی تعبیر داشت

 

باده پیمایی کن ای یار در یار

شورِ سودایی کن ای یار با یار

 

با دو چشمش از شبِ باران بگو

با دو زلفش قصه ی هجران بگو

 

با دو دستش از تبِ بیمار بگو

بر قدم ها حسرتِ دیدار بگو

 

با نوا ، نجوا بگو در گوشِ او

ناز کن بر هم بر نخِ تن پوشِ او

 

یک غزل میهمان کن ،  جانان را

بوسه زن چشمانِ پُر باران را 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۹ | 21:43 | نویسنده : یوسف جلالی |

مثنوی صحبتِ دیوانه با دیوانه ؟ خوش

این که از تو شکوه دارد جان ماست

صد هزار شکوه از این جانان ماست

 

آن خوش انصاف ! جز عشق از ما چه دید؟

انتظارش را چنین باید کشید ؟

 

روز و ماه و سال باید بگذرد

دلبر از این کوچه ی پا نگذرد ؟

 

وای ، از این انتظارِ کوچه ها

سنگ و چوب و آزارِ کوچه ها

 

غفلتِ جانان ، جوابِ نامه ها

حسرتِ خوبان ، تبِ غم نامه ها

 

بوی جان ، از جان شنو ، رُخ هی مگو

او درون جا کرده است ، بیرون مجو

 

با خیالش ، بازی آیینه دار

هر چه اسرار است ، همی در سینه دار

 

با دلت نجوا کن ، نجوا شنو

خلوتی تنها بگو ، تنها شنو 

 

صحبتِ دیوانه با دیوانه ؟ خوش

خلوتِ پروانه با پروانه ؟ خوش

 

جمع دیوانه ، بیا که دیدنی است

اشک شوقِ دیده ها هم بوسیدنی است

 

جمعِ پروانه اگر آواز نیست

محرمِ آواز اندر راز نیست

 

ور نه صد سِرِّ عاشقان دارند نهان

هم به سِرّ بر محرمان دارند عیان

 

گنج جانم بسته باشد بهتر است

بسته باشد آنچه را اندر سر است

 

وقتِ بی وقتش بیاید ، گنج یاب

یک نشان دارد ، نگار دل خراب

 

بهرِ گنجت ، جان ، ز جانش می رود

بهرِ عشق ، جان ، از روانش می رود

 

دلی بر دل بِکِش ای محرم جان

بگویم آن چه هست سرِّ درمان

 

" یوسف "

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : دوشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۹ | 6:27 | نویسنده : یوسف جلالی |
<< مطالب جدیدتر         مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.