من رهایی را طلب کردم نشد
آشنایی را طلب کردم نشد
بهر دامش می دویدم ، در پی اش
با تغافل می دمید ، اندر نِی اش
حقِ آب و گِل ، مرا چاره نشد
چون من اندر عشق ، آواره نشد
او که با ما جان به جان بود ، حیف رفت
چشمه اش را جان نشان بود ، حیف رفت
حیف رفت ، او بی نشان ، در بی نشان
آتشش خاکستری ، آتش فشان
این دلِ دیوانه ، پایانش نداد
شورشِ پروانه ، سامانش نداد
شرحِ دردم را به عشق باید شنود
پرده را بر مَحرَمی باید گشود
باید از زخمش ، شکایت کرد ؟ نه
باید از جورش ، حکایت کرد، نه
باید یک گوشه نشست و دَم نزد
تا ندانند قصه ات ، شبنم نزد
با همین چند بیت ، آرامی گرفت
دل بسوزاند .... پیغامی گرفت
صد سلام ما ، جوابش نیست نیست
پایِ عشقت بست نشسته ، کیست؟ کیست؟
ای نقابت ، قصه ی آزار ما
غفلتت آری شکست ، بازارِ ما
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف
آتشی افتاده در جانم ببین
آتش جانت کجا ؟ باشد چُنین
آتشِ شمع ، " آتش خورشید کجا ؟ "
حُبِ در نفس ، "حُبِّ در توحید کجا ؟ "
عشق ها ، در رتبه اند ، چو نردبان
از زمینی تا بگیر ! تا آسمان
هر که چون من لاف عشق بازی زند
کن یقین ، در خاک ، بازی می کند
در سکوت است ، عارفِ حیران او
در شهود است ، اول و پایان او
ما زمین ، تمرین بازی می کنیم
قصه ایم و قصه سازی می کنیم
لااقل کاش قصه هامان راست بود
آن چه را محبوبه ای می خواست بود
عشق خاکی را هزار بازی زدیم
عشق افلاکی بماند ، جا زدیم
درد نیست ، درمان که پیش غائب است
درد نیست،این بندها چون حاجب است
صد ها بند هم بگویی ، بیش هست
بند ما کمتر از آن درویش هست
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف

سایه ای آمد ، مرا بی خواب کرد
خنده ای بر زهد زد و بی تاب کرد
شاهدی آمد ، فرای رنگ و بو
شاهدی اندر غنا ، بی جستجو
چشم جادویش چراغ راه شد
دست گرفت و خود همانا چاه شد
پا گرفت و از خودِ خویشم بُرد
پا داد تا بر خودش، کیشم بُرد
چشم داد ، زیبا ببینم ، قصه را
گوش داد معنا ببینم ، قصه را
حس داد ، تا شعر بسازم ، عشق را
جان داد ، تا مِهر ببازم ، عشق را
سوز داد ، دلگرم چشمهایش شوم
سوز داد ، سرگرمِ شیدایش شوم
سایه آمد، سایه ماند و سایه رفت
هول انداخته به جان ، جانمایه رفت
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف
دلم تنگِ نوای مِی فروشت
به سوز و سازی آن نی ز جوشت
دلم تنگِ کمی جنگ جدایی
کمی بعد بوسه و باز آشنایی
دلم تنگ تبسُم های شیرین
از آن شال های آبی ، شالِ نرمین
دلم تنگ همان عطرِ قدیمی
کمی ارزان ، ولی واقع صمیمی
دلم" دنبال " و باران و خیابان
چه قدر بوسه طلب داری ؟: "فراوان"
وداعِ بوسه ها ، شیرین ترین بود
اگر چه اشک ها ، غمگین ترین بود
دوباره وعده ی ، یک جمعه ی بعد
اگر چه سخت بود ، تا هفته ی بعد
من آن دیوانه بازی را دوست دارم
همه مهمان نوازی را دوست دارم
تو جانت را به سفره می گذاردی
تمام بوسه ها را می شماردی
همین بازی سنگ و رودخانه
لباس خیس را بُردن به خانه
همین لج بازیِ آب دست بازی
غرورت بود ، تا هیچ وقت نبازی
منم دلسوز ، آخر بُرده باشی
کمی بیشتر ، آب را تو بپاشی
دلِ دیوانه ام طاقت ندارد
تو را باید ، مثال گُل بدارد
نرنجد جان و روح بس لطیفت
نرنجد روحِ پاک بس شریفت
تو را باید به اسمِ گُل صدا کرد
به لفظ پاک شبنم گاه ندا کرد
تورا باید فقط بوسید و بوسید
عزیزم کَس تو را ، آیا چو من دید؟
تو را کاش آینه هرگز نمی دید
یقینم هر بارش ، بوسه می چید
تو را ای کاش ، می شد تا نهان کرد
برایت شعر سرود جانت جوان کرد
تو را باید بهار سبز پوشید
غزل خوانده تو را آنگاه نوشید
تو را باید غزل کرد و فرو خورد
تو را باید به یک افسانه ای بُرد
بنگذارم تا افسانه باشی
به چشم هر کسی پروانه باشی
بیا کنج دلم گنج نهان باش
فقط یک عشق ساده در روان باش
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف

من که بلا دیده ام از چشم او
از چه دویدم ؟ بدان سمت و سو
از چه ؟ ز سوختن هراسم نبود
زآتش عشقش ، چو لباسم نبود
باز هوای تو و آن دهکده
چشم تو و حسِ تو و میکده
هر چه بگویم که نوایت ! چیست ؟
صوتِ بهشت ، باز نوایت ، نیست
داد منِ خسته رسیدی تو
پُر شدی از عشق و چکیدی تو
مِهر چکیدی ! گُل عشقت دمید
شعر چکیدی که دلم را خرید
هر چه مرا بود ، ربود جان تو
هر چه که دیدم که بود جان تو
مست کنِ جان ! چو مستی زنی !
نیستِ مرا آتشِ هستی زنی !
هست کنی ! هست تر از من شوی
مست کنی ! مست از من از دَوی
تا که هوای تو به نای و دل است
تا ابدم پای دلم ، در گِل است
صورتِ تو ! روضه ی رضوان من
سیرتِ تو ! منشاء ایمان من
بوسه چنان می زنمت ، جای ،جای
با تو رفیق سفرم ، پای پای
قهر کنم تا که بهانه شود
صلح کنم ، بوسه روانه شود
ای عطشت ! چون دل دریایی ام
عاشق آن روسری آبی ام
هی هوا می دهش زود زود
ناز همان وقت ، دلم را ربود
باد دَهی مَر دلِ دیوانه را
تا که زنی حسرتِ دل شانه را
.
.
.
باز خیالاتِ تو بازی کشید
زاهد بیچاره به خواری رسید
بازی چشم و دل و دستی شده
رامِ نگاهِ دل مستی شده
وای اگر بازی گرفته مرا
بازی ام و رازی نهفته مرا
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف

شبی آرام و آهسته
از آن شب های بی خسته
شبی مهتاب در راهم
شبی ، مهتاب می خواهم
شبی رویای رویایی
قرارِ من که می آیی
غزل بر لب ، به چشمِ تو
تنم پُر تب ، که چشم تو
سبوی پر مِی است ، چشمت
غزل های نِی است ، چشمت
پر از جادو و رازِ خوب
پُر از بند و نیازِ خوب
خُمار و مستی اش توءام
بهار و هستی اش توءام
اسیرش می شوم تا شب
ضمیرش می شوم با تب
ضمیر و روح در جانش
زنم بوسه به چشمانش
طوافش کرده ام چندی
چرا ؟ دیوانه می خندی
طوافش با خیالاتم
کلافش با خیالاتم
قراری بر هلال ماه
ببینم تا جمالِ " ماه "
ببینم کو زده ؟ آتش
همین ساقی دُردی کَش
تمامم آتشِ آتش
از آن معنا دلِ بی غش
طبیبم گشته تب داری
حبیبم گشته دلداری
چنان آتش ز عشقش بُرد
هزار تیرِ خلاصش خورد
هزار تیرِ نشان کرده
هزار تیرِ نهان کرده
نهانی داد عشقش را
جوانی داد عشقش را
نهان می خواهمش اکنون
پسِ پرده ، پُر از افسون
.
.
شبی آرام ، می آید ؟
شبی آرام ، می باید ...
برچسبها: مثنوی یوسف
گفته ها باید ، ولی گفتار نیست
هرکسی را لایق اسرار نیست
گفته ها باید ، ولی دلدار نیست
یوسُفی اندر دلِ بازار نیست
دیدی؟ با چاه صحبتش افتاده بود
راز ها بود ، نامه ای ننهاده بود
ظرف باید درخورِ اسرار ها
صورت یوسُف ، بَرد دیدارها
خلوتی بِه تا خلافِ انجمن
گوشه ای بِه تا کلافِ مرد و زن
جان باید ، تا که جانانش بَرد
دل چنان باید ، که جانانش خَرد
این دل هفتاد بازیگر ، ببین
گاه غمگین ، گاه شادی گر ببین
داد از این دل ، جمع نمی گردد مرا
شاد از آن دل ، کاش برگردد مرا
کاش دلِ دیوانه اش ، باز آرَدَش
بر سرِ این کوچه ، با ساز آرَدش
کاش تا رقصی زند ، لیلا صفت
شعر بی نقصی زند ، سودا صفت
کاش می شد راز را نجوا گفت
مرهم زخم را ، بدو اینجا گفت
مرهمِ زخم ، نامه ی دستان توست
خط خطش ، عطری از بوستانِ توست
برچسبها: مثنوی یوسف
رویشِ آن مهربانی ها کو؟
کوشش آن هم زبانی ها کو؟
رویش سبز گُل احساس کو ؟
آن دلی که جان نمود الماس کو ؟
کوچه گردِ جان ما پیدا نیست
آن که هر دَم خنده بود ، اینجا نیست
کوچه گرد آشنا ، بی تاب بود
هر شبش ، از یادِ ما، بی خواب بود
او که آمد ، رنگ زد آثار را
از دلش حسی دمید اشعار را
راه داد ، جانِ مرا بر جان خویش
سفره دارم شد ، بر احسان خویش
بوی باران داشت ، بارانش رسید
زور طوفان داشت ، طوفانش رسید
در توانش هر چه بود، عشق آفرید
هر چه ما را نقد بود، در دَم خرید
گفت : چه داری ؟ جز دلِ بی تاب تو
جز دلِ بی تاب و در گرداب تو
بر منش دِه ، تا دلت را دل کنم
فارغ از دنیا ، هر چه گِل کنم
بر منش دِه ، نور اندازم بر او
صد چو تو نیز شور اندازم در او
پیش ما امن است ، این دل ، غم مدار
پیش ما پرورده باد ، ماتم مدار
تا خیالاتت ، خیالاتم شود
هر چه سازی ، جمله حالاتم شود
من بِگِریَم ، تو بِگِریی هم تمام
منزوی باشی میان ازدحام
من جنونت می زنم ، آرام چیست ؟
دست به خونت می زنم ، بد نام کیست ؟
چون جنونت حاصل افتاد ، خوش باش
پای دل در گِل افتاد ، خوش باش
خوش باش تا رنگ عشقت هست دوست
این پریشانی از آن دیگر نکوست
در پریشانی است ، که دستگیر می شوند
هیچ میندیش، گر که سخت گیر نی شوند
عاقبت این در ، گشوده می شود
حرف دل ، اینجا شنوده می شود
برچسبها: مثنوی یوسف
♥️ عطار
ای ز عشــقت
این دل دیوانه خوش
••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••
• @KalameJan •
••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••
******************
ای ز عشقت دلِ دیوانه خوش
هم ز شمعت دل پروانه خوش
ای پسِ پرده به نهان روی خویش
رخ بنما ، جان بطلب سوی خویش
چاره زخم کن ! کمی مرهمی
چاره درد کن ! اگر همدمی !
تازه کن آن آتشِ بنهُفته را
فاش نما قصه ی نا گفته را
دوست مگر ، پرده نشینی کند ؟
یار کجا ؟ نرده نشینی کند
دوست کجا ؟ راز نهان می کند
سوز نهان ، ساز نهان می کند ؟
محرمِ تو گر نشوم ، چیستم ؟
همدمِ تو گر نشوم ، نیستم
شاپرکم ! شِمه ای ابراز کن
گُلپرکم ! بوی خوش آغاز کن
درسِ محبت به کجا خوانده ای ؟
آمده ای ... بین دو راه مانده ای !
برچسبها: مثنوی یوسف
یک نفر پیدا شد و دل بُرد ز ما
هم دلِ شیداش را بسپُرد به ما
یک نفر ، عشق ، آتش انداخت جان ما
یک نفر آشکار کرد پنهان ما
یک نفر دیوانه می خواست و رسید
جامی از میخانه می خواست و رسید
یک نفر حسی به جانش ، ریشه داشت
گوییا در عاشقی ، اندیشه داشت
باز کرد ، جایی برای جانِ من
آتشی انداخت در پنهان من
باده داد بی جام ، تا مستم کند
خنده ی مستش ، چنان هستم کند
حیله هایی زد تا کارش گرفت
هر چه می خواست او ، از یارش گرفت
این نهالِ کوچک احساس او
ریشه کرد بر پیچک احساس او
نرم نرمک شد درخت عشق او
میوه مهرش فرو افتاد رو
برچسبها: مثنوی یوسف

قصدم افتاده از این وادی رَوم
تا به زندانت ، به آزادی رَوم
قصدم افتاد ه غباری تا شوم
بَل به بویش بو بهاری تا شوم
باده ات دیدم ، کشیدم سر به سر
عقلم افتاده ، نبینی تا مگر ؟
عقلم افتاده چُنین دیوانه وار
نیتش را تا شدم پروانه وار
بر محالی کی شود ؟ عاشق کسی
بر محال کی می شود ؟ فریاد رسی
جانم ! این قصه بیا بشنیدنی است
غصه ی دیوانه ات بس خوردنی است
تا به طوفانش ببازم نقد را
او زند دام ، من ببندم عقد را
در پریشانی است ، بازی های ما
تا چه بینی ؟ آتش اندازی های ما
من که گفتم : کار سوداست کار ما
پرده افتاده اگر ، اسرار ما
فرض کن با ما نبود ، کارِ دلت
دورِ باطل بود ، هر یارِ دلت
چون که اینجایی بیا مستانه باش
ساغری درکِش ، همی دیوانه باش
مست شو ! از ساغر و مستانه بین
نیست شو ! از منظر و دیوانه بین
کودک جانت رها کن ، جانِ من
هر چه می خواهی ، بگیر دستان من
هستی ام را بر خواه ! ای هستی ام
تا طلب داری ببین هم مستی ام
در نیابد این غرض ، جز یارِ ما
آن که دارد آن عطش ، یابد مرا
مبتلا شو ! تا بلا بینی مرا
ابتدا شو ! منتها بینی مرا
دورِ من ! نزدیک چشمانِ منی
شور من ! امید در جان منی
دور من ! این نور که می بینی تویی!!
شور من ! از دور می بینی ! تویی !!
باز گویم ؟ بس کنم ، می سوزمت
راز گویم ؟ بس کنم ، می سوزمت
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف

دلِ من باز حواسش کَم شد
مشکلش ، مشکلِ آن " آدم " شد
دل من ، باز عجیب ترسیده
کِی مگر ؟ حالِ مرا پُرسیده
دلِ من ! از چه ؟ سرابم شده ای
خط خطِ شعر کتابم شده ای
مویم آن وقت ، سفید بود ؟ بگو
قصّه جز وصل و امید بود ؟ بگو
قصه جز حالِ ظهور ما بود ؟
صبح و عصر وقتِ حضور ما بود
صبح و عصر فارغ دنیا بودیم
بهرِ هم حُکمِ مسیحا بودیم
در سفر ، در حضرم ، سایه ای بود
از حضور ، حالت همسایه ای بود
جای جای سفرم پُر بود او
حالتِ شور و شَرم پُر بود او
دائما چشم دلش با من بود
گویی هم آب و گِلش با من بود
برچسبها: مثنوی یوسف

ای ضمیرم آشنای سایه ات
من بمیرم ، لا به لای سایه ات
ای ضمیرم آشنای بوی تو
وَه چه خوابی ؟ شانه ی گیسوی تو
خنده خنده بُرده ای آئینه را
هم دلِ او هم منِ دیرینه را
خنده خنده آتشی انداخته ای
آینه دیدی ، به خود پرداخته ای
فاش نکردی ! آن چه بر جانت گذشت
گفتی : داغِ دل ، همین سانَت گذشت ؟
گفتمش : چندان از این که ، دیده ای
زخم شیرینی که شب ها چیده ای
زخم شیرین گر نباشد ، عشق نیست
مرهمش جز خنده های سایه چیست ؟
نم نمِ اشکت چکیده بار ها ؟
شبنم چشمت چشیده بار ها ؟
گفتمش : درمان کن این دیوانه را
گفت : باید سوخت هر پروانه را
برچسبها: مثنوی یوسف
ای بی خبر از حالِ خوش عشق
این حافظ و این فالِ خوش عشق
ای بی خبر از هزار دستان
افسوس بری به حالِ مستان
ترجیعم تویی ! بهانه هام تو
هم مصرعِ عاشقانه هام تو
از حالت مستی ام ، بگویم ؟
این آتشِ هستی ام ، بگویم ؟
از حال خوشم ، تو پاره بردار
از رقص و سماع ، اشاره بردار
می دان به عشق ،که عقل دور است
جز دل ، هر آنچه هست ، کور است
خواهی بیا تو شمع ما باش
ساقیِ همیشه جمع ما باش
در ساغر ما ، تو مِهر پُر کن
در باور ما ، تو کارِ دُر کن
پندار که دیوانه ی شهریم
ظاهر چو فرزانه ی شهریم
برچسبها: مثنوی یوسف
فرضِ تو حال خوشی می آرد
یادِ تو عشقِ نهال می کارد
فرضِ اولِ دیوانگی است
حالتِ آخرِ فرزانگی است
غرقِ تو می شوم و می خندی
بیشتر ، پای دلم می بندی
شرحِ پنهانی تو شیرین است
سفره ی هر غزلت رنگین است
جهدِ من سایه فقط می سازد
فرض همسایه فقط می سازد
جهدت دیوانه کنِ این جان است
گاه هم شِرک کُنِ ایمان است
ساحت عشق به ما می سازد
آن چنان مرد قمار می بازد
سرِ باختِ تو ، منم باخته ام
تا همین قصه ای که ساخته ام
تو قمارت اگر ایمان است
چپِ من دان ، دو صد چندان است
بازی بُرد ، کجا ؟ عشق دارد
هر که آمد ، ز دل می بارد
جهد کن ز ما تا برهی
هر چه داری ، و گر نه بدهی
آخرِ قصه پُر از تنهایی است
وای بر جانی که در شیدایی است
پشت آن پنجره اش زندان است
" آب بسیاری " در این گلدان است
بس کن ، یوسُف تو در چاه است
این زلیخا ست ، دلش پُر آه است
ای زلیخا محال است محال
آن چه خواهی وصال است محال
او به خوابت ندارد راهی
پس جطور بوسه ازاو می خواهی
صبرِ امید بگفت داشته ام
بذرِ رویا بسی کاشته ام
آن که یوسُف نشانم داده
حکمتی بوده ، که آنم داده
تا بسوزم ، بیابم آخر
پیرهن پاره کنم از دلبر
صد فرار هم بکنی در چنگی
خنده دار است اگر می جنگی
هر چه عشقت نوشت ، آن شودت
زو فرارم بکنی ، می دودت
من بیچاره چُنینم ، چنین
سرِ دیوانگی ام کن یقین
برچسبها: مثنوی یوسف

با همین شعر ، هوایت کردم
نذرِ دیدار ، برایت کردم
با همین شعر چو اسپند گشتم
باز همان عاشقِ در بند گشتم
دستِ من نیست ، ز من خورده مگیر
خلطِ خلوت ز افسرده مگیر
بگذار آینه را داغ کند
با غزل کوچه ی شهر باغ کند
بگذار حالِ جنونش برسد
اهلِ دل حسِ فنونش برسد
بگذار سایه ببیند ، بِرَمد
سازِ همسایه ببیند بِرَمد
سازِ همسایه به وقتش خوب است
ردِ آن سایه به وقتش خوب است
کاش تا تارِ دلم را می دید
حالِ بیمارِ دلم را می دید
که چه تنهاست دلِ دیوانه
وقتِ رسواست؟ بگو بیگانه
این پریشان شده را می بینی ؟
چشم حیران شده را می بینی؟
قصه را چون که شنیده رفتی
فارغ از عشق ، ندیده رفتی
آن خیالات چه سان ؟ یادت رفت
خاطرِ ما ز بنیادت رفت؟
کاش بنیاد نمی کردی عشق
یا که فریاد نمی کردی : عشق
شده یادِ تو همه ، رَگ به تنم
ریشه ات شعر شده از دهنم
باز بیتاب همان آوایم
باز بخندی و کنی شیدایم
هی صدایم بکنی ، جان گویم
عشق صدایم بکنی ، آن گویم
قصه ات ... زخم هنوزم دارد
عطشِ روزه ، به روزم دارد
حسرتِ حالِ خوش آن ایام
آتشی گشته مرا اندر کام
....
نکند حادثه تقصیر من است ؟
نکند خامیِ تدبير من است؟
"یوسف "
یادم کن .... آنقدر که فراموش کرده ای
برچسبها: مثنوی یوسف

چند تا ما فاصله ؟ هِی فاصله ...
چند با جان زلزله؟ هِی زلزله...
چند افزون می کنی ؟ هِی درد را
از خودت سرد می کنی ! این مرد را
فاش گو ! با ما نمی سوزی دگر ؟
آن نظر ، بر ما نمی دوزی دگر ؟
ما که از زخمت به شوق بودیم ، نبود ؟
سوختیم چندی به ذوق ، بودیم ، نبود ؟
می شد ، این قصّه اگر ، با دل نوشت
می شد تا در ما بنا سازی ! بهشت
می توانستی ! بهارانم شوی!
غائبم نَه ، بلکه یارانم شوی !
کِی مسافر ، یار و جانت می شود ؟
کِی مهاجر ، روح ، روانت می شود ؟
هر چه می سوزیم ، از این بیگانگی است
معرفت پَر زد ، کجا فرزانگی است ؟
رخوتی افتاد چند ، دیوانه را
تا چه سازد ؟ حل این افسانه را
هر که آورد در حسابش ، کار را
کِی بدید ؟ اندر رکابش ، یا را
کار عشق ایثار و هم جانبازی است
چون که خویش بینی ! تمام یک بازی است
صد هزاران نیست، تا مَردی چُنین
یا زنی ، بالا کِشاند آستین
معرفت باید در این رَه ، نیست نیست
همدلی، همراه در این عشق ، کیست کیست؟
گر چه بی مهری زده ، جانم هموست
خاطرم افسرد ، درمانم هموست
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف
لا اله الا انت! انی کُنتُ من الظالمین
گفت : نیآمد همی لیلایت ؟
همدمی از صنمِ سودایت ؟
گفت : نیآمد ؟ که بس می چرخی !
شده ای خوار ، چو خس می چرخی !
گفت : بگردی ! اَبدُ الدَهر چُنین
یار نیابی در اقصای زمین
گفت : منم چون صمدت ! نآبینی ؟
شِبهِ دیوانه بیا ! تا بینی !
زین هزار چهره ، به اعلی برسی
بس دَوی ! تا به تَولا برسی !
دیده ای ؟ اشکِ دلت ، خشک است خشک
از نمازت ، نمی آید مُشک ؟
تو فقط ، شکلِ تقدُس داری !
حَیَّوانیُ و تنفُس داری !
نورِ جانی که باید ، نیست نیست
آن چنانی که بشاید نیست نیست
جای نور ، سنگ به جانت ریختی
میلِ دنیا به روانت ریختی!
رفتی از خیمه اُنس تا دنیا
قصّه ی بندگی ات ! رفت کجا ؟
سَر گُلِ خلقتِ من ، نآ بودی؟
پس چرا ؟ رفتی رَهِ نابودی ؟
هِی غبار پشتِ غبار بر جانت
هی حجاب پشتِ حجاب ، چشمانت
خواندمت ! لحظه به لحظه ، هر بار
ماندمت ! با دگرانت گفتار
خجلتِ بارِ ملائک ، بر من
دردِ مشتاقیان هم در من
سخت شد ، فاصله ها ای آدم
حیرت از نآمدمت ، شد ماتم
فیضِ من ریخته ، در هستی تو !
پس چرا نیست ؟ دَمی مستی تو !
برچسبها: مثنوی یوسف
رغبتِ ما از تقاضای تو است
جذبه ی حق است ، هر جا رهرو است
خاک بی بادی به بالا بَر جَهد ؟
کِشتی یی بی بحر ، پا در رَه نهد ؟
" مولانا "
*************
زیر خاکستر ، تمنّای تو نیست ؟
این همه آشوب ، تولایِ تو نیست ؟
زیر خاکستر ، چنان شوریده ام
تو نمایی ، از میانِ دیده ام
تو مبین آرام ... آشوب ، آتشم
کاش ندانی من چه ها ، از عشق کِشم
در طلب افتاده ایم ، وای از طلب
گاه به زر چنگ می زنیم ، گاهی حلب
شورشِ ما از سرِ فرزانگی است ؟
یا همین وَهم است ، همی دیوانگی است ؟
رغبت ما ، کاذب است یا صادق است ؟
حیرتِ ما ، حاجب است ؟ یا واثق است ؟
کاش عنایت آید و فضلی جلی
فیضِ حق ، وحی نبی ، راهِ علی
کاش طبیبی و حبیب و مرشدی
دل می سوخت ، دستگیری می شدی
خضر راهی ، می رسید ، از صحبتش
جانِ سیراب می شدی از صحبتش
گر چه ما را لایقِ آن یار نیست
برچسبها: مثنوی یوسف
میل می آید مرا ، از دام تو !
دانه می ریزی ! شوم بر بامِ تو !
از مُحبت می زنی زنجیر سخت
پس چه باید کرد با تقدیر سخت ؟
ای ز احساسِ منش آگاه ... آه
از منِ دیوانه تا آن ماه ... آه
باد باشم ، چون نسیم ، اندر رَهش
هی ببوسم رویِ او ! بی آگهش
دست و پا بوسم همی ، تا زلفِ او
مهربانی ها کنم ، با زلفِ او
چشم ببارد ، لب بخندد ، تا بَرَش
دیدنی است دیدار یار ،
با دلبرش
باده می دارد مرا ، چشمان او
باید از جان تا دهم ، تاوان او
سوختن در عشق ، نشان عاشقی است
شرم و رنگِ سُرخ ، زبانِ عاشقی است
حاضرِ غائب ! تبم را چاره ساز
بشکن آن دیوار و با" آواره "ساز
کیستی و چیستی ؟ ای حسِ خوب
نیستی و هستی ! احساسِ خوب!
برچسبها: مثنوی یوسف
حالتی افتاد ، که جان آتش خرید
از نوایش ، حس وحالی چون شنید
از نوایش ، سوخت دل ، هر آن چه داشت
هر چه داشت ، زان پس شنید ، دیگر نداشت
دل که رفت ، جان در پی اش آوار شد
خفته بود عمری ، ز عشق ، بیدار شد
خفته بود ، در دل خوشی های عبث
دل خوشِ شیرینی ، در کام مگس
تا که خورشیدش درخشید ، سایه رفت
هر چه زائد بود به جان ، بی مایه رفت
مِهر بود ومهربانی ، گفتِ او
صورتی چند از معانی ، گفت او
گُل های فرشِ قالی ، زنده بود
بس که او جانش به حق ، زیبنده بود
دادِ دل داد ، بهرِ ما ، این ماه رو
حاصلِ این حال بود ، در گفتگو
بی نگاهی ، دیده ای ، نِی صورتی
سایه اش آتش نمود ، بی صورتی
داغدارِ داغِ اوست ، این سوخته
چشم به الطافِ خیالش دوخته
تا کجا باید بسوزم ؟ زین خیال
چشم به راهش هی بدوزم ، ماه و سال
می بسوزد ؟ هم چو ما اندر فراق ؟
هم بگیرد تا به خواب ؟ ما را سُراغ ؟
کاش عاشق باشد و فارغ ز غیر
کاش صادق باشد و فارق به غیر
برچسبها: مثنوی یوسف

غصّه دارِ سفرِ یارم من
بی خبر ، ابرِ پُر از بارم من
غصّه دارِ دلِ نازش ، چون است
نکند ؟ بهرِ منش ، پُر خون است
رفته از کوچه ، که من می گریَم
گفته از کوچه ، که من می گریم
گفته از پنجره ی باز شبش
گفته از لرزش و از تاب و تَبش
گفته آن شب ، چه قدر ؟ بی تاب بود
گفته از دردِ منش ، بی خواب بود
گفته از غیرت و آن حالِ جنون
پُرِ از آتشِ خشم ، سوز درون
شرم آن شب ، مرا همراه هست
بی گُنه گرچه ، دلم پُر آه هست
مُرغِ بِسمِل شده ام ، می بینی ؟
عشقِ حاصل شده ام ! می بینی؟
غصّه دارِ دلِ تنهای توام
پُر خیالِ شبِ شب های توام
پرده دار سِرِّ پنهان توام
من همه جان ، همه ی جانِ توام
حاصلِ عُمر ؟ همان چند روز بود
رونقِ دل ؟ همان دیروز بود
خاطرت را به کجا ؟ باید بُرد
غصّه ات را تا کجا ؟ باید خورد
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف

امشب این دیوانه باز بیمار شد
چون ندید خواب ، تو را ! تب دار شد
امشب این رویاء ، به مقصد می رسد؟
جان تنها ، تا به آن صد ، می رسد ؟
امشب این " گونه " به باران می زند ؟
اَبرِ عشق ، بوسه ، به یاران می زند ؟
امشب این دست ، کارِ شانه می کند ؟
مست از خویشش ، روانه می کند ؟
کاش با گیسو ، پریشانش کتد
آتش اندازد ، گُلستانش کند
هی بپیچید ، تارهای شانه را
تا بسوزد ، عاشق فرزانه را
تا بسوزد ، عشق ، رَحمی آیدش
زان همه گیسو ، سهمی آیدش
تا بسوزد سوخته را ، بس سوختنی
تا تُهی گردد ، نه چون اندوختنی
جز دل و جانش ، دگر ، مَر کار نیست
بینی محبوبت ، نگر ! دیوار نیست
عشق را حاشا زدم ، فرجام شد
مِی حرام خواندم ، عجب در جام شد
هر چه اسرار است ، به عشق است، جانِ من!
جای انکار است ؟ چه عشق است ؟ جان من
سایه افتاده اگر ، آفتاب هست
در خیال ، خورشید عالم تاب هست
گاه طوفان ، گاه آرام ، ناخوش می شود
گاه هجران ، گاه دیدار ، تا خوش می شود
آتشی افتاده جانش ، دیده ای ؟
خار هجران ، از دلش ، چند چیده ای ؟
ای خوش انصاف ! با بهار میزان کن !
چشم بینا گشته ، فکرِ جان کن !
تو به همراهِ بهار ، پیدا شوی !
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف

سرِ آن حوض ، نشستم دیدی !
در وضو ، چند شکستم ، دیدی !
دلم آنجاست ... چو رُخ می شورم
غمِ این پنجره ها ست ، محذروم
گلِ این داخلِ حوض ، کار تو بود ؟
نمِ باران زده ، اشکبارِ تو بود ؟
زده باران و وضو ، جان مرا
شسته با قطره ای ، چشمان مرا
اشکی افتاده ، که " ماهی " فهمید
دور اگر ... آتش آهی فهمید
گریه کردم ، قفس ، چند قفس ؟
بی نفس بود ، ولی بود نفس
می شد از دامن او ، گُل انداخت
یا به چشمانِ تَرش خیمه ای ساخت
می شد از حال خوشش ، شاعر شد
یا که تسلیم شده ی ساحر شد
شمع اگر رفت ، ولی پروانه
مانده را کرده چُنین دیوانه
بی سلامش ، دلم آرام نیست
بی کلامش ، مِیِ ای ، در جام نیست
فرضِ فرزانه شدن ، می داشتم
سرِ دیوانه شدن کِی داشتم ؟
آه از چُرتکه ی عقلِ نادان
سرِ ایثار ، برای یاران
بس پشیمانم از این پیشه عقل
هم پریشانم از نقشه ی عقل
کاش که این دل امیر بود مرا
دست او بود ، همه قافله را
برچسبها: مثنوی یوسف
همه داریم ، همه گُم کرده داریم
همه گم گرده ای ، در پَرده داریم
" حسن دلبری "
*************
همه داریم ، چه سوختن های پنهانی
همه داریم ، نداشتن هایِ پایانی
همه داریم ، همه ، یک سایه ای ، خوش
همه داریم ، به جان ، همسایه ای خوش
از آن شهر و از آن کوچه ، از آن در
برچسبها: مثنوی یوسف
پُرم از آن چه تو می خواهی ! باز
پُرم از آن چه تو می خواهی ! راز
پُر از آن خطِ کشیده خط خط
ماهیِ حبسِ به تُنگ ، ماهیِ شط
من پُر از حادثه ی هر فصلم
برگِ افتاده خزان ، در فصلم
انتظار می کُشدم آخر ، " به سرت "!
چشمِ پُر آه و گناه ، در سحرت !
کاش طوفان شود و قصّه ی نوح
شهر باران شود و قصه ی نوح
من و تو همسفر نوح شویم
جان یکی گشته و یک روح شویم
برویم جنگلیُ و خانه کنیم
چون نماز شد ، فقط شانه کنیم
شانه و یک غزلی سازه کنیم
زیر باران ، سفری تازه کنیم
من ببوسم موی بارانی تو
خنده از خنده ی حیرانی تو
داد بِستانم من از ، هر چه نبود
بوسه گیرم ز سلطانِ جود
کف پا بوسه زنم ، راه نرود
مهربان ماند و چون ماه نرود
کف دست بوسه ، از آن خستگیش
پشت دست بوسه ، ز وابستگیش
بوسه بر چشم ، حیاها دارد
با حیا ، لطفِ بلایا دارد
داغ دار دل آن ماهم من
عاشقی تشنه و پُر آهم من
تا مگر چشمه ی او سیر کند
عطشم بیند و دستگیر کند
چشمه اش ، زمزمِ جاوید من است
دل او خانه ی امید من است
برچسبها: مثنوی یوسف
آتش انداز ! هر که را ، گفتا : بلی'
کارِ او ساز ! هر که گشتت ! مُبتلا
تیر انداز ! تا ، عاشق رسد
تا یکی ماند از آن ، مردانِ صد
کاش حریفی خوش ، تا پیدا کنی !
خوش بهشتی با خوشت ! بر پا کنی !
آتش اندازی ! گلستانی شود
با نگاهی ، دل ، نِیِستانی شود
با سلامی ، جان ، به پرواز آیدت
با کلامی : جان ، به رقص ، ساز آیدت
کاش بدانی ، تا چه قدر ؟ می خواهمت
سایه ای ! چون سایه ای ، می پایمت
چشم ما را ، بهرِ تو ! او آفرید
تا ببیند روی تو ! " سو " آفرید
ما به دنبال هوس ، اینجا نِه ایم
هم پِیِ چند خار و خَس ، پیدا نِه ایم
کاش بخوانی ! خط خط ، نا خوانده را
کاش کِشانی ! سویِ خویش ، جامانده را
گفته ها ، ناگفته ها ، بسیار شد
این طبیب ، آخر خودش ، بیمار شد
تب نشسته ، جانِ بیمارِ حبیب
تا کِی ؟ اینجا زخم باشد ، زو نصیب
باده ای دارد ، ولی خاصان را
قطره ای ، "نِی بارد" او یاران را
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف

محوِ این قصه ی لیلا بود
حسرتِ عشق ، تماشا بودم
این چنین عشق ، غنیمت بوده
دلشان پرتوِ حرمت بوده
هر دو بی آینه ، از صافی
دل به یک دل زده ، اما کافی
کاش تا دلشده ای چون لیلی
سفرِ عشق بشود ، تا پیدا
یا که مجنونی ،" جنون باز " آید
آتش اندازد و پرواز آید
سرِ عشق گیرد و با لیلایش
ساز دل سازد و با آرایش
که بگوید : مرا ، عشق کافی است
میل ، در همرهیِ یک صافی است
دل بجوید ، بدهد ، جان گیرد
عشق را هدیه کند ، آن گیرد
پا به پا ، دوش به دوش راهی شود
بارِ ثقل ریزد و چون کاهی شود
بسترِ عافیتش را سوزد
چشم بر رحمت توحید دوزد
چشمه ی عشق شود آبخورش
جز گُل عشق ندارد به درش
هم ز معنا بخرد ، معنایی
جز به معنا نزند آوایی
کیست ؟ این گُمشده ی ناپیدا
نیست ؟ این دلشده ی در معنا
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف
چه قدر طولانی است ، این راه ، تا تو
دلش طوفانی است ، این آه ، با تو
دلش بارانی است ، دلتنگِ دلتنگ
کجا ؟ می دانی است ؟ با عقل در جنگ
هزاران جنگ دارم ، بابت عشق
فراوان سنگ ، از این صحبتِ عشق
خریداری ندارد ، هر چه احساس
طرفداری ندارد ، این دلِ یاس
چه قدر ، طولانی است ، عاشق شناسی
دلت ! بارانی است ، تا می شناسی
کجاست ؟ آن نورِ و شورِ جان مجنون
کجاست ؟ لیلایِ عاشقِ حالِ مفتون
کجاست ؟ دلدار ، آن ، دل خوش نگه دار
زلیخایِ نشسته پایِ بازار
بگوید : راز دارم ، راز داری ؟
به جان ، همچون منت ! آواز داری؟
بگوید : من غبارم ، کو غباری ؟
قمار بازم ، کجاست اهلِ قماری ؟
دلم تب دارد و بیمار ، شاید
یکی چون من ، ز عشق بیمار باید
یکی آئین درویشی بداند
همی خاکی ، بی خویشی بداند
یکی از جان ، به عشقش جان بازد
به جنگ و صلحِ عشق دائم بسازد
چونان دریا ، ز عشقش موج آرَد
مرا تنها ، ز خاک تا اوج آرد
زلیخا باشد و رسوا سازد
چنان یوسُف ، دلی سودا سازد
گشایش افتد از بالایِ بالا
ترحُم سازد او ، آقای مولا
بسازد کارِ هر دل پاکِ عاشق
بروید گُل همی از خاک عاشق
هر آنکَس نانِ عشق خویش دارد
ز خود جوید ، اگر صد " ریش " دارد
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف

یار ! بسی در دل من نکته هاست
آن که بخواند دلِ من، پس کجاست؟
این همه راز ، حیف نهانش کنم
دوست کجاست ؟ تا که عیانش کنم
دوست کجاست ؟ شرحِ بیانش کنم
آتشِ حالم ، به روانش کنم
تا بِخَرد دفتر دل را ، به دل
تا ببرد جان ، از این آب و گِل
دفتری از حالِ دل سوختگان
حالِ دل سوخته بخواند ، نهان
هر ورقش را به اشک تَر کند
بوسه زند ، جانِ مرا زَر کند
تَر کند این چشمِ پُر مِهر را
پرسه زند ، هر شبش این شعر را
پاک کند ، هر چه غبارِ ثقیل
زنده کند ، " قلبِ " مرا بر اصیل
گوهرِ خویش را ، به دلم بَر زند
هر شبه این آینه را سَر زند
باغِ دلش ، عِطرِ خدایی زند
آب و گِلش ، وصلِ سمائی زند
او قمرش ، روشنی جان ماست
هم نظرش ، روشنی دیده هاست
دست کِشد موی مرا ، موی به موی
خواب کند ، با نِگَهش ، چون سبوی
جامِ دلش ، مستی فزاید همی
بوسه زند مستی فواید همی
بوی بهشت حالِ ، دلش می دهد
پای مرا ، هم به بهشت می نهد
برچسبها: مثنوی یوسف



