در بخارای تابستان ۱۴۰۲ نامهای از استاد عبدالحسین زرینکوب به استاد باستانی پاریزی منتشر شده که سوزناک و عجیب است و از اسناد فرهنگی عصر.
زرینکوب نوشته دانشگاه طهران به مجرد یک اتهام و گمان نادرست، حاصل چهل سال زحمت او را به باد داده است. نوشته در فرنگ از او دعوت شده که در دانشگاههای آنجا تدریس کند اما نپذیرفته است:
«از چهل سال عمر که صرف تعلیم و تربیت جوانان وطن کردهام چه طرفی بستم که حالا بیایم برای کفاف معاش...».
وقتی آشفتگی بلکه درماندگی زرینکوب برای تأمین ارز بهمنظور پرداخت هزینههای عمل جراحی قلبش را میخواندم و دیدم کار استاد بزرگ، برای پرداخت معادل ریالی ارز مورد حاجت، پیرانهسر، به فروش فرش و کتاب و اثاث البیت رسیده بود، نمیدانم چرا این دو بیت ملکالشعرای بهار از خاطرم میگذشت:
شد منقطع هزینهٔ دور علاج من
زین صرفهجویی سره دولت به زر رسید
بویحیی ار برفت «حکیمی» به جای ماند
وای ار گدا به دولت و اقبال و فر رسید
به فراخور سالمرگ دکتر عبدالحسین زرینکوب.
برچسبها: دکتر زرین کوب
آن تقاضاگر که اندر پرده است
قصه ای از من تقاضا کرده است
تا کنم در پرده ی آن قصه ساز
نغمه ای، کان نشنود جز اهل راز
خود چه گویم من که اندر پیش دوست
نیست رازی کان نه او را پیش روست
لیک در هر دل بود رازی دگر
پرده ی هر نغمه را سازی دگر
گرچه خود این نغمه ها از یک صداست
راه هر پرده از آن دیگر جداست
ورچه در ظاهر بسی زیر و بم است
این همه پژواک ها زان یک دم است
چون بجز او نیست اینجا هر چه هست
راز و ساز و نغمه و پرده وی است.
.
."#عبدالحسین_زرین_کوب، قونیه، 1354"
عبدالحسین زرّینکوب (۲۹ اسفند ۱۳۰۱– ۲۴ شهریور ۱۳۷۸) ادیب، تاریخنگار، منتقد ادبی، نویسنده، و مترجم برجستهٔ ایران معاصر بود. آثار معروفی در تاریخ ایران، تاریخ ادبیات فارسی و نیز تاریخ اسلام از زرینکوب منتشر شدهاست که بهدلیل بیان ادبی و حماسی، از آثار پرفروش در میان ایرانیان هستند
برچسبها: دکتر زرین کوب
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
تمام مدت طلوع و غروب شمس در افق قونيه دو سال بیش طول نکشید، معهذا خاطره او در آثار مولانا برای همیشه زنده ماند و در نزد اصحاب مولانا همچنان طی قرنها دوام داشت. با این حال جزئیات احوال او در هالهیی از افسانههای آمیخته به کرامات محاط ماند و حقیقت حال او را مستور داشت. آگهیهایی اندک که ورای این گونه روایات از احوال او باقی است بر پارهیی اشارات پراکنده که در مقالات خود او انعکاس یافت مبتنی است.
تا آنجا که از سخنان خود وی، و از بعضی روایات دیگر بر میآید، وی از سالهای کودکی از خانه پدر آواره شد و به رسم صوفیان به سیاحت آفاق و انفس پرداخت. پدرش علی بن ملک داد تبریزی ظاهراً مردی پارسا و نیکمرد بود اما از احوال پسر فاصله بسیار داشت. خود او حال خویش را با این پدر تشبیه به حال جوجه بط میکرد که مرغ خانگی او را از بیضه بیرون آورده باشد و چون بچه بط از بیضه خویش برآید لاجرم به دریا میرود و ماکیان که پرورنده اوست در خشک فرو میماند و به دریا راه ندارد. بدین گونه از دورهیی که به قول خودش هنوز "مراهق" بود، این «عشق» او را از خانه بیرون آورده بود و به سیر در آفاق و انفس سُر داده بود. با آنچه خود او در احوال پدر خاطرنشان میکند، پیداست که انتساب او به کیاهای الموت اساس درست ندارد و قراین دیگر هم هست که این انتساب را
بیاساس نشان میدهد .
از جزئیات ماجرایی که با پدر داشت و منجر به ترک خانه پدری از جانب او شد و همچنین از اینکه با ترک خانه پدری چه مدت در تبریز ماند یا در دنبال سفر به قزوین و جبال دیگربار کِی و در چه سنی به تبریز بازآمد هیچ آگهی روشنی نمیآید و چنان مینماید که از آن پس بیشتر عمرش در مدرسه و خانقاه نگذشته باشد و قسمتی از آن صرف کسب و کار، و اشتغال به کارهای دستی شده باشد. علاقه او را به محیط بازار و نزول او را در کاروانسراها باید ناشی از همین انس با محیط کارهای مربوط به محترفه تلقی کرد. از آنچه خود او در باب این سالها میگوید چنان بر میآید که در عین حال، حتی قبل از بلوغ، در مجالس سماع درویشان حاضر میشد و رقص صوفیانه را از همان سالها با شوق و علاقه دنبال میکرد. در همین ایام یکچند در قزوین بود و بعدها از تاخت و تاز ملاحدة الموت خاطرهها داشت _با حکایات جد یا هزل در باب قزوینیها. در واقع در سالهایی که او هنوز "مراهق" بود (ح۵۹۳) نواحی قزوین از حملههای ناگهانی و از سوء قصدهایی که از جانب باطنیان اسمعیلی به جان اشخاص میشد بشدت دچار وحشت و اضطراب بود. از روایتی که میگوید وی یکچند در خانقاه رکنالدین سجاسی (وفات بعد از ٦٠٦) بود، چنان مینماید که مقارن سالهای جوانی باید یکچند در نواحی قزوین و زنجان زیسته باشد.
عشقی که قبل از دوران بلوغ او را از خانه پدر بیرون آورده بود بدون شک میبایست یکچند نیز او را در مدرسهها و خانقاهها به جستجوی "حقیقت" کشانده باشد. قسمتی از سؤالهایی که او از روزگار «خُردِگی» برای خود مطرح کرده بود در علمهای مُرده رنگِ مدرسه، چون کلام و فلسفه، جوابهایی داشت. قسمتهایی دیگر چیزهایی بود که در خانقاهها نشان حل آنها داده میشد. از این رو در طی این سالها کودک خداجویی که یک جنون مقدس او را به "این عشق" مبتلا کرده بود خود مجبور یافت ضمن آنکه با کار و مشقت معیشت خود را تأمین میکند قسمتی از اوقاتش را نیز بین مدرسهها و خانقاهها در تردّد باشد.
اینکه بر وفق اشارت خود هرگز به کعب باختن (=قمار) رغبت نیافت و حتی به سبزک (=حشیش) هم که در آن ایام صوفیان بدان معتاد بودند علاقهیی پیدا نکرد نشان میدهد که خوی مردم گریز و طبع ناسازگار او را از آنچه مایه آلودگیهای جوانان همعصرش بود در امان نگه داشته بود. با آنکه در این سالهای سرگردانی ناچار بود برای نان روزانه خویش به حرفهها و پیشههای گونهگون تن در دهد، در فرصتهایی که برایش پیش میآمد به علم اهل مدرسه رغبت نشان داد قرآن و حدیث آموخت، با فقه و کلام آشنایی یافت. به صحبت صوفیان علاقه پیدا کرد و در مجالس وعظ و تذکیر رفت و آمد داشت با این حال پرهیزگاریش او را از هر گونه انحراف ایمن داشت.
📗 پلهپله تا ملاقات خدا درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا جلالالدین رومی_صفحه ۱۴۸ تا ۱۵۰
✍ دکتر عبدالحسین زرینکوب
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر زرین کوب
یکی از شخصیتهایی که از لحاظ علمی و اخلاقی شاید بیشترین تأثیر را بر من گذاشت دکتر «عبدالحسین زرینکوب» بود. ایشان در دانشکده ادبیات و علومانسانی تدریس میکرد ولی من سر کلاسهای او حاضر میشدم. او از اخلاق انسانی بالایی برخوردار بود و به معنای واقعی والا و بزرگمنش بود از همین رو، تأثیری عمیق بر من نهاد حتی بیش از دو استادی که پیش از این از آنها یاد کردم.
به نظرم، استاد زرینکوب در تاریخ معاصر ما یعنی از مشروطه به این سو، یکی از افراد انگشت شماری بود که احاطهاش بر فرهنگ ما با احاطهاش بر فرهنگ غرب، هم در زمینه ادبیات و هم در زمینه تاریخ و توأمان در زمینه فلسفه، نوعی تعادل و موازنه داشت. بنابراین اولاً هرچیزی را «ذوجوانب» نگاه میکرد و ثانیاً در داوریها واقعاً منصف بود. در میان استادانی که در محضرشان حضور داشتم، من از احاطه هیچ استادی به اندازه زرینکوب اعجاب نمیکردم حتی بعدها که وارد حوزه علمیهقم شدم آنجا هم هیچ استادی اندازه دکتر زرینکوب مرا تحتتأثیر قرار نداد.
زرینکوب بسیار متواضع، مهربان و برای کسانی که اهل مطالعه و تحقیق بودند بسیار مددکار بود. هیچگونه بخل علمی در زرینکوب ندیدم و هر بار که به یاد او میافتم روحم با حسرت عجین میشود؛ برای اینکه همیشه با خود میگویم از او بسیار بیشتر از این هم میشد بهرهگرفت. البته من تا میتوانستم از حضورش بهرهمند شدم و در تمامی کلاسهایی که تشکیل میداد چه در مقطع فوقلیسانس و چه در مقطع دکتری شرکت میکردم. اما با وجود این، باز هم این حسرت را دارم.
با ضرس قاطع میگویم کسانی که امروز به عنوان استادان تراز اول زبان و ادبیات فارسی مشهورند تا به حال یک پاراگراف مثل دکتر «زرینکوب» ننوشتهاند نه به لحاظ اتقان علمی و نه به لحاظ بلاغت و فصاحتی که او در نگارش داشت.
استاد زرینکوب با وجود شهرتی که داشت باز هم مجهولالقدر ماند و من از این فرصت استفاده میکنم و به دوستان جوانم توصیه میکنم کسانی که میخواهند فرهنگ ما را به خوبی بشناسند حتماً باید یک دوره از مجموعه آثار زرینکوب را بخوانند و هیچ نکتهای را بهسادگی رد نکنند که زرینکوب تأمل کرده و حاصل تأمل خود را ارائه کردهاست . حال بعد از تأمل ممکن است سخن او را بپذیریم یا نپذیریم ؛ اما نباید سخن او را سبک یا نادیدهگرفت.
با وجود تمامی اما و اگرهایی که پیرامون کتاب «دو قرن سکوت» مطرح شد و برخی گفتند نوشتن این اثر بیشتر تحتتأثیر احساسات بودهاست باید بگویم او به هرصورت بعدها خودش عذرخواهی کرد. من هرگز ندیدم که او از «دو قرن سکوت» عدول کرده باشد. البته همیشه باید فشارها را در نظر گرفت، او در برابر این فشارها همواره روحیه مسالمتآمیز و آرامشطلبی داشت.
بهطورکلی معتقدم حتی اگر بپذیریم که زرینکوب در کتاب دو قرن سکوت عدول کرده است باز هم اولاً حقایقی که در این کتاب وجود دارد، قابل انکار نیست. در وهله دوم، اتفاقاً از نشانههای حقطلبی و انصاف علمی است که اگر فردی در مقطعی از عمرش پیبرد که گفتهای از او خطا بودهاست آن را بپذیرد؛ چنانکه زرینکوب چنین کرد.
اما همه این موارد به کنار ؛ کارنامه زرینکوب واقعاً کارنامه درخشانی است و بسیار متأسفم که میبینم آنچنان که باید به آثار او در این سالها توجه نمیشود.
#استاد_مصطفی_ملکیان
برچسبها: دکتر زرین کوب
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
مولانا را از مطالعه دیوان متنبّی شاعر عرب بازداشته بود، اما خود او در طی مقالات مکرّر از اشعار او و دیگر شاعران عرب بر سبیل تمثیل نقل کرده بود. از فقیهان مدرسه با لحن تکریم یاد نکرده بود، اما خود او یکچند پیش این فقیهان کتابالتنبیه اثر معروف امامابواسحقشیرازی را به درس خوانده بود. در فلاسفه طعن کرده بود، اما وقتی در مسئله قدم و حدوث فیلسوفانه به فیلسوف در پیچیده بود که عُمر " در تفحص حال خود خرج کن، در تفحص قدم عالم چه کنی" یا وقتی در باب علم حق که فیلسوف آن را فقط شامل کلیات میخواند، زیرکانه میپرسید کدام کلی هست که جزء در آن موجود نباشد خود را با مقالات آنها آشنا نشان داده بود.
با این همه، صحبت صوفیان را هم که آزموده بود از صحبت ارباب مدرسه دلخواهتر نیافته بود. حتی وقتی این درویشان را از حقیقت درویشی دور یافته بود صحبت فقیهان را بر صحبت آنها ترجیح داده بود، با آنکه خود او در طی مقالات بارها به زبان موعظه سخن گفته بود و در باب واعظان عصر مكرر طعن و تعریض روا داشته بود. از اینکه به جای مردم خویشتن را وعظ نمیکنند و اینکه بر بالای منبر ترانه یی چند میخوانند و دست و سری میجُنبانند و این را وعظ نام مینهند بر آنها طعن رانده بود. بدینگونه از تمام اصناف اهل معرفت _ فقيه و متكلم و فیلسوف و صوفی - فاصله گرفته بود و با این همه، خود اوقات عمر را در آنچه مطلوب این اصناف بود صرف کرده بود.
در عین حال آنچه او از آن به "این عشق" تعبیر میکرد از سالهای کودکی بشدت خاطر او را مشغول کرده بود_عشق به خدا، عشق به حق. هنوز بالغ نبود که "این عشق" او را چنان مستغرق داشته بود که روزها میگذشت و آرزوی طعام به دلش راه نیافته بود. حتی اگر پیش او سخن طعام رفته بود یا طعام برایش پیش آورده بودند به اشارت دست و سر آن را رد کرده بود. از همان عهد "خردگی" این اندیشه در خاطرش ثابت شده بود که تا وقتی آن خدای که وی را آفریده است با وی سخن نگوید باید خوردن و خفتن را ترک کند و فقط آنگه بخورد و بخسبد و با فراغت سر کند که بداند چگونه آمده است، کجا میرود و فرجام کار او چه خواهد بود؟ با آنکه خدا با او به زبان انسانی سخن نگفته بود و هیچ کس او را از پاسخ این پرسشها آگاه نکرده بود، ندایی که در اندرون دلش زمزمه میکرد او را با "این عشق" اُنس داده بود و به خاطرش فراغت و آرامش بخشیده بود
"این عشق" مرموز و ناشناخته از همان ایام خردسالی وی را به ماخولیای تنهایی و سودای کنارهگیری از همسالان و اهل خانه کشانده بود. این روح عزلت جوی و ناخرسند وی البته برای پدرش مایه تشویش بود و خانه را برای او نیز مایه دلتنگی میساخت. پدر از صحبت او انس نمییافت و او نیز در خانه پدر آسایش روحانی عاید نمییافت. در باب این پدر، خود میپنداشت که "نیکمرد بود، الاّ عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر". اما برای پدر که "عاشق" نبود "این عشق" زودرس، که کودک را در خانه بیش از حد تلخ و بیش از حد تحمّل ناپذیر کرده بود، مایه وحشت بود. پسر هم ملامتهای پدر را تحمّل نکرده بود و مثل هر عاشقی به پند بیدردان سر فرود نیاورده بود. سرانجام مقارن سالهای بلوغ از پدر و از طرز زندگی و اندیشه او فاصله گرفته بود. خانه پدر را هم ترک کرده بود و از خانه و خاندان به خاطر "این عشق" جدا شده بود.
گذشته زندگی که در این لحظههای گریز و تنهایی از پیش خاطرش عبور میکرد آگنده از این خاطرهها بود. این خاطره ها در ذهن او با ماجرای کیمیا خاتون به هم میآمیخت و عشقی که او به وی القا کرده بود با این عشق که از کودکی او را از خانه پدر آواره کرده بود در خاطرش درهم میریخت و او را در تیرگیهای سودا فرو میبرد. با این حال ماجرای کیمیا به او سرّ عشق راستین را آموخته بود. به او آموخته بود که عشق وقتی همه چیز انسان نیست هیچ چیزش نیست. به او آموخته بود که عشق وقتی همه چیز انسان نیست هیچچیزش نیست. به او آموخته بود که انسان اگر در عشقی که همه چیز اوست فانی نشود هنوز "خودی" در وجود او باقی است به او آموخته بود عشقی که خودی در آن باقی است عشق نیست، هوس شیطانی است که انسان را از کمال دور میدارد و او، شمس پرنده، اکنون به رغم خارخاری که از خاطره کیمیا در جان خویش احساس میکرد این را در می یافت که با پشت سر نهادن قونیه یک دوران توقف، یک دوران رکود، و یک دوران دوری از کمال را پشت سر مینهاد. اکنون نيمشبان تنها و بی آنکه هیچکس را از حال خویش آگهی دهد از قونیه دور میشد، از جادههای ناشناس عبور میکرد و از اینکه ردّ پای او را هیچ جا باز نخواهند یافت خرسند بود.
📗 پلهپله تا ملاقات خدا درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا جلالالدین رومی_صفحه ۱۴۲ تا ۱۴۴
✍ دکتر عبدالحسین زرینکوب
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر زرین کوب
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
با این حال انعکاس خبر هم در داخل خانه ناخرسندی علاء الدين محمد را که گوشه چشمی به این دختر داشت تحریک کرد و هم در خارج خانه غیرت و ناخرسندی بلفضولان را که پیرمرد تبریزی به نظر آنها «كفو» دختر نمیآمد برانگیخت. اما شمس به صحبت کیمیا خو کرده بود و این بار خشم و تهدید مخالفان دیگر او را به ترک قونیه وادار نمیکرد. در تابخانه مدرسه که مدخل حرم و در واقع قسمت بیرونی آن محسوب میشد حجرهیی چند به شمس و زوجهاش واگذار شد و بدینگونه شمس در واقع جزو محارم حرم مولانا گشت.
صحبت کیمیا در آغاز به شمس فرصت میداد تا از استغراق خویش فاصله بگیرد و در سلوک تعبناک دشوار روح لمحهیی توقف کند. آغوش زن به او امکان میداد تا گه گاه به عالم کلّمینی یا حمیرا پناه جوید و از عروج نَفَسکیر لى مع الله وقت بیاساید. اما عشق اندک اندک کیمیا را در نظر وی تجلی نور (الله) ساخت. وقتی در خلوت با او دستبازی میکرد و سروموی او را نوازش میداد، آنگونه که خود او یک بار به مولانا گفته بود، به نظرش چنان میآمد که خدا به صورت کیمیا بر وی مصور گشته بود. با این حال در کنار کیمیا حس میکرد که او نیز انسان است، با عالم لى مع الله تجانس ندارد و لمحهیی چند میبایست به نفس خود، به خواهشهای نفسانی خود و به صدایی که از جسم خود به گوشش میرسد توجه کند .
به هر حال علاقه به کیمیا او را که در عشق زمینی هم مثل عشق آسمانی پرشور و گرم آهنگ و بی آرام بود دچار وسوسۀ غیرت و حسادت کرد. علاء الدین محمد که انس دیرینه خانگی او با کیمیا از هر شایبه آلایش منزه بود آماج این غیرت و سوءظن عاشقانه شد و عبور دایم وی از حوالی تابخانه که در واقع مدخل حرم مولانا بود و پسر جوان در رفت و آمد به خانه ناچار می بایست از آن حوالی عبور کند سوءظن عاشق پیر را تحریک کرد. چند بار بر این رفت و آمد آزاد وی اعتراض نمود و حتی یک بار، چنانکه از اشارت خود او در طی مقالات بر میآید، وی را تهدید کرد با منع شدید. این منع و تهدید که مثل انس و علاقه علاءالدین نسبت به کیمیا از مولانا مخفی نگه داشته شد در خارج حرم پیش از داخل آن انعکاس یافت. شاگردان علاءالدین که در مدرسه نسبت به این مدرس جوان و متشرّع با نظر حرمت مینگریستند و عدهیی از مریدان مولانا که سکونت مرد تبریزی را در کنار حرم مولانا اهانتی در حق حیثیت خاندان مولانا تلقی میکردند زمزمه ناخرسندی ساز کردند و زیر لب غریدند که بیگانهیی درون حرم مولانا آمده است و فرزند صاحبخانه را از ورود به خانه پدر منع میکند! مخالفتها، که رنجش علاءالدین از " تهدید" شمس هم مایه «تشدید» آن شده بود، اندک اندک بالا گرفت بدگوییها و ناخرسندیها دوباره در خارج از حرم شدت پیدا کرد و شمس بار دیگر، خود را از جانب مریدان مولانا و طالب علمان مدرسه معروض تهدید یافت، با آنکه یک بار از روی خشم و ناخرسندی به که این بار اگر ناچار به غیبت شود دیگر هرگز باز نخواهد گشت و هیچکس نشان او را نخواهد یافت، عشق کیمیا او را از اینکه این تهدید را عملی سازد مانع آمد. ترک کردن قونیه که لازمه آن بریدن از حرم مولانا و از صحبت کیمیای محبوبش بود برای او غیر ممکن مینمود. ناچار به صبر کوشید و طعن و خشم مخالفان را تحمل کرد، حتی به خلاف گذشته از خشونت پرهیز کرد و تا توانست خود را آرام و مردم آمیز نشان داد.
بدین گونه مردی را که تا سنين آن سوی شصت سالگی از هر گونه تعلقی خود را برکنار نگه داشته بود عشق به دام و قید تعلق انداخت و عشق از این بسیار کرده است و کند. آنچه را سیاحت طولانی در آفاق دور، صحبت با مشایخ و زهاد خشک و سرد و مغرور به او نیاموخته بود عشق کیمیا به او یاد داد. کيميا او را آرام کرد، مردم آمیز کرد، و به تعبیر صوفیان از مقام لى مع الله به عرصه کلّمینی یا حمیرا درآورد، در عین حال آن بیخیالی و آسایش خاطر را که به اقوال و احوال او رنگ کبریایی میداد از او باز گرفت. به دنبال این عشق پیرانه سر، شمس ناخودآگاه اندک اندک دگرگونی یافت. رفت و آمد کیمیا را به خارج خانه محدود ساخت، از غیبت او دچار دغدغه میشد، از معاشرت او با زنان دیگر وحشت داشت. و مثل هر پیرمردی که زنی جوان را در حباله آرد با او دایم ماجراها داشت. کیمیا که فاصله سنی زیادی با او داشت وقتی از صحبت پیرمرد ملول میشد با زنان همسایه به مسجد یا بازار میرفت. وقتی با این زنان جوان به باغ یا مهمانی میرفت و احیاناً دیر به خانه باز میگشت، شمس که قبل از ازدواج از همه عالم فراغتی داشت از تأخیر و درنگ کیمیا بشدت دغدغه خاطر مییافت و در حق زن خشونت میکرد.
📗پلهپله تا ملاقات خدا درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا جلالالدین رومی_صفحه ۱۳۷ و ۱۳۸
✍ دکتر عبدالحسین زرینکوب
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر زرین کوب
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
غیبت بی بازگشت
استقبالی که از شمس شد فوقالعاده بود، غیر از مریدان خاص مولانا، صوفیان و اخیان شهر هم تا بیرون دروازه قونیه به پیشواز او آمده بودند. مولانا را فرستادهیی که سلطان ولد از پیش گسیل کرده بود از ورود وی آگاه کرده بود. شور و شوقی که از این بازگشت برای مولانا دست داده بود غزلهایی چند عاشقانه و شورانگیز و آگنده از ذوق و شادی را به او الهام کرد. شمس در صحبت سلطان ولد هم از راه به خانه مولانا که او را دعوت کرده بود فرود آمد. وقتی مولانا در اولین ملاقات او را در آغوش کشید احساس کرد که جانش از جان او جدایی ندارد. مولانا باز به شور و حال آمد و باز به میان مریدان بازگشت.
یاران به شکرانه قدوم شمس دعوتها کردند و ضیافتها دادند. سماعها بر پا شد و هیچیک از آنها به یاد خورد و خواب نمیافتاد. با این حال نه سماع و رباب فراموش میشد، نه صحبت قوالان و یاران که شور و ذوق آنها مولانا را به طرب میآورد و به نظم و و انشاد غزلهای پرشور میانگیخت.
در این مجالس سلطان ولد هم مثل مولانا نسبت به شمس عشق و علاقهیی روحانی نشان میداد. شمس نیز در گفت و شنود با مولانا از خاطره سفری که همراه او از شام به روم آمده بود سخنهای تحسینآمیز میراند. عنایت فوقالعاده مولانا در حق ولد، که شمس هم با آنچه در ستایش دوستی و مردم آمیزی او میکرد آن را میافزود، در علاءالدین محمد، که از این مجالس کناره میجست و از گذشته نسبت به سلطان ولد ناخرسندی داشت، احساس حسادت یا نفرت برمیانگیخت. این نفرت شامل شمس که در تحسین و تعریف ولد مبالغه میکرد نیز میشد، و ادامۀ این مجالس، که در شهر و در بین علما و اصحاب فتوا و مدرسه، مولانا را در افواه انداخته بود، وی را نسبت به شمس بشدت ناخشنود کرد.
در اثنای این احوال، مرد تبریزی به کیمیا خاتون که پرورده حرم مولانا و هم مقیم حرمسرای وی بود علاقه پیدا کرد و معلوم شد اولیای حق هم از اسارت در دام عشق جسمانی در امان نمی مانند. شمس که همه عمر از هر دامی گریخته بود، به هیچ تعلقی سر فرود نیاورده بود، حتی از طوفان شور و هیجان روحانی مولانا خود را کنار گرفته بود، بالاخره به عشق این دختر «جميله عفیفه» پایبند شد. پیرمرد سالهای شصت را پشت سر گذاشته بود، مدتها در آفاق عالم گشته بود و هرگونه تجربه آموخته بود. تا این هنگام فکر تأهل و اندیشه ترک تجرد به خاطرش رسوخ نیافته بود. تا این هنگام در هر آنچه به تعلقات جهانی مربوط میشد ندای درونی او را از هرگونه پایبندی برحذر داشته بود. لیکن کیست که گه گاه رهایی از خود را که هر تعلقی بدان گره میخورد در عشق که لازمه آن نفی خودی است جستجو نکند؟ اما کیمیا، که شمس در داخل حرم مولانا با او برخورد کرده بود، سراسر وجود او را تسخیر کرده بود و عشق او که "صنم گریز پای" مولانا را در کمند آورده بود چنان شوری داشت که پیرمرد را حتی به فکر تأهل هم انداخته بود. كیمیا خاتون برای شمس که همه عمر مجرد زیسته بود و اشتغال دایم به سیر و سفر او را از فکر تأهل دور نگه داشته بود یک رؤیای زنده یا یک تجربه روحانی در سلوک کمال به نظر میرسید تجسم تجربهیی بود که جسم را هم در کنار روح ارضا میکرد و فکر ازدواج با او در وی تا حدی نیز متابعت از سیره پیامبر بود و لاجرم مانع از سیر در مراتب کمال روحانی به نظر نمیآمد. اگر خود شمس به رغم آن بی تعلقی که در تمام عمر شیوه او بود اندیشه این تأهل را در سر نپرورده بود در محیط خانه مولانا با وجود غلبهیی که او بر احوال مولانا داشت هیچ کس نمیتوانست او را بدین کار الزام یا حتی تشویق کند. اما وقتی پیشنهاد این ازدواج در حرم مولانا مطرح گشت بیدرنگ مورد قبول گشت.
📗 پلهپله تا ملاقات خدا درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا جلالالدین رومی_صفحه ۱۳۵ و ۱۳۶
✍ دکتر عبدالحسین زرینکوب
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر زرین کوب
مولانا مثل حافظ بدون آن که وجود شر و نقص را انکار کند آن را مستند کمال صانع می داند و این جا برای تبیین این مدعا، نقاشی را مثال می آورد که دو گونه نقش می سازد؛
(نقش های صاف و نقشی بی صفا)
پیداست که هر دو گونه نقش، نشان استادی اوست و آن نقشی که چیز زشت را تصویر می کند نشان زشتی نقاش نیست نشان آنست که حتی به زشتی هم حیات و وجود می بخشد.
این که زشت را در کمال زشتی می کشد، برای آنست که تا کمال مهارت و قدرت خویش را نشان دهد و البته اگر این نقاش نتواند نقش زشت را تصویر کند، ناقص است و استاد کامل نیست.
این مقایسه قطع نظر از اشکالی که در تشبیه هست نشان می دهد که خداوند چرا هم کافر و منافق را می آفریند و هم مومن مخلص را. بدین گونه کافر و مومن هر دو بر کمال قدرت وی شاهدند و هر یک نیز به شیوه ی خویش در مقابل وی ساجدند.
نهایت آن که مومن که طالب رضاست، از روی قصد و طوعا در پیشگاه وی به سجده در می آید، کافر هم هر چند قصد دیگر دارد لامحاله کرها اظهار یزدان پرستی می کند و بدین گونه او نیز مثل مومن در تحقق دادن به کمال عالم و در تنفیذ حکم و مشیت الهی نقش خود را ایفا می کند.
عبدالحسین زرین کوب
نردبان شکسته، ص۳۵۰
کرد نقاشی دو گونه نقش ها
نقش های صاف و نقش بی صفا
نقش یوسف کرد و، حور خوش سرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دوگونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست، آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتی ها به گردش بر تند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیش رسوا شود
برچسبها: دکتر زرین کوب
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👇👇
https://t.me/MolaviPoet/40021
یاد امام ابو حامد غزالی، یاد حکیم عمر خیام، و یاد دوران سنجر و حادثه غز و شاید خاطره احوال و اشعار امیرمعزی شاعر چیزی بود که در آن ایام خاطر هر مسافر کنجکاو را در عبور از این شهر مینواخت و کودک هشیار و کنجکاو بهاءولد در آنچه اینجا از اين نامهای پرآوازه میشنید بر آنجه در اوقات فراغت خانه، یا در مکتبها و مجالس وعظ، در باب آنها شنیده بود مرور میکرد و سینهاش از شوق و لذت حضور در اين شهر پرخاطره میتپید.
آخرین خاطرهیی که از این «دروازه شرق» در انديشه اين نوباوه خاندان بهاءولد باقی ماند خاطره ملاقات با شیخ فریدالدین عطار «پیرمرد خوش گفتار» و شاعر صوفی مشرب نشابور بود. شیخ عطار تأثیری خوشایند و دلنواز در وی باقی گذاشت. در آن ایام این پیر خوش گفتار نشابور شاعری نامدار و عارفی بزرگوار بود. در دیداری که میان او و بهاءولد روی داد، خداوندگار خردسال، او را با پدر خویش تقریباً همسال یافت. در گفت و شنود دو عارف پیر شوق لقای «الله» اشتیاق به زیارت حج، و علاقه به دیدار مردان خدا مطرح شد. از احوال صوفیه و مشایخ که عطار درباره آنها در تذکرةالاولیاء خویش سخن گفته بود یاد شد. از شعر سنائی که عطار هم مثل بهاءولد و یارانش بدان علاقه میورزید و از سخن عطار که طرز فکر و انديشه سنائی را غالباً دنبال میکرد سخن رفت.
شیخ نشابور درباره فرزند بهاءولد در خود احساس اعجاب و علاقه یافت. از حالت روحانی و پرتفکر او به شگفت آمد، عمق فکر و قدرت بیان او را شايسته تحسین دید. در پرتو فراست ایمانی خویش دریافت که او هرگز واعظی از جمله واعظان، فقیهی از زمره فقیهان و صوفیی از شمار صوفیان عادی نخواهد بود. در نور مکاشفه روحانی خویش که هرگونه کمالی را درنزد او دونِمرتبه کمال حال زهاد و صوفیان نشان میداد، شیخ نشابور کودک نورسيده بهاءولد را انسانی برتر از انسانهای عادی دید ولاجرم بی هیچ تردید و مجامله به بهاءولد نوید داد که بزودی این کودک آتش در سوختگان عالم خواهد زد و شور و غوغایی در بین رهروان طریقت به وجود خواهد اورد.
عطار پیر نسخهیی از مثنوی اسرارنامه را هم که اثر دوران جوانی خود او بود به اين کودک الهی هدیه کرد. برای خداوندگار اين هدیه یک تحفه آسمانی بود. مثل الهینامه سنائی که لالای او سید برهان وی را با آن آشنا کرده بود، زبده معرفت و حکمت روحانیان را در آنچه به سلوک راه خدا مربوط میشد در برداشت. اسرار عارفان و آنچه درک آن به فکر و وجدان دیگر محتاج بود در این مثنوی بیمانند نهفته بود. در خط سیر خسته کنندهیی که قافله بلخ او را از خراسان به سوی بغداد میبرد اين منظومه زییا و لطیف برای خداوند گار مونس دلنوازی بود.
غیر از تعدادی کتابها که اسرارنامه عطار برای وی تازهترین آنها بوده چیزی که در طول سفر و طی منازل بين راه جلالالدین خردسال را مشغول میداشت نوای حُدی بود که ساربانان پیر به وسیله آن اشتران کاروان را به حرکت درمیآوردند. نغمههای نی که در طی این مسافرتهای طولانی همراه با شعر و آواز ساربان خوانده میشد به طور مرموزی در جان کودک تأثیر میگذاشت. عبور از شهرهای بین راه که آوازه هجوم تتار و آشفتگهای خراسان و ماوراء النهر درآنها نیز هیجانی آميخته به تشویش به وجود آورده بود نمیتوانست قافله بلخ را، که عازم حج بود اما امیدی به بازگشت نداشت، در آن شهرهای هیجانزده متوقف بدارد.
📗پله پله تا ملاقات خدا، درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا جلال الدین رومی_صفحه ۵۰ و ۵۱
✍دکتر عبدالحسین زرینکوب
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی و عرفان
برچسبها: دکتر زرین کوب
استاد زرین کوب:
«من وقتی در باب گذشتۀ ایران تأمل می کنم، از اینکه ایرانی ها دنیا را به نام دین یا به نام آزادی به آتش و خون نکشیده اند، از اینکه مردم سرزمین های فتح شده را قتل عام نکرده اند و دشمنان خود را گروه گروه به اسارت نبرده اند، از اینکه در روزگار قدیم یونانی های مطرود را پناه داده اند؛ ارامنه را در داخل خانۀ خویش پذیرفته اند؛ جهودان را از اسارت بابل نجات داده اند؛ از اینکه در قرن های گذشته جنگ صلیبی بر ضد دنیا راه نینداخته اند و محکمۀ تفتیش عقاید درست نکرده اند؛ از اینکه با گیوتین سر مخالفان را درو نکرده اند؛ از اینکه جنگ گلادیاتورها و بازی های خونین با گاو خشم آگین را وسیلۀ تفریح نشمرده اند؛ از اینکه سرخ پوست ها را ریشه کن نکرده اند و بوئرها را به مرز نابودی نکشانیده اند؛ از اینکه برای آزار مخالفان ماشین های شیطانی شکنجه اختراع نکرده اند و اگر هم بعضی عقوبتهای هولناک در بین مجازات ها و... بوده، آن را همواره به چشم یک پدیدۀ اهریمنی نگریسته اند، و از اینکه روی هم رفته ایرانی ها به اندازۀ سایر اقوام کهنسال دنیا، نقطه ضعف اخلاقی نشان نداده اند، احساس آرامش و غرور می کنم»
🌺🌺🌻🌻🌻🌻🌸🌸🌸🌷🌷🌷💐💐💐💐🌼🌼🌼🌷🌷🌷🌸🌸🌸🌺🌺کلبه دانایی فرهنگیان ایران🌸 🌺https://t.me/joinchat/S4kZ_ZclzB3dDQut
برچسبها: دکتر زرین کوب



