کسی است که بوی حقیقت را میشنود!
#مولانا:
همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد
به دنبال آهو روان میشود. ابتدا گام آهو و آثار قدم او را میبیند و این آثار قدم، او را راهنمایی میکند. چند گاهی که پیشتر میرود، بوی نافه آهو (آهوی مشک) در فضا و در صحرا پیچیده است. دیگر از اینجا به بعد به آثار قدم آهو توجهی ندارد؛ آن بو او را پیش میبرد:
چند گاهش گام آهو درخورست
بعد از آن بوی آهو رهبرست
بعد از آن، آن بو، آن عطر است که او را رهبری میکند. البته پس از مدتی آهو را میبیند. دیگر نه به آثار قدم، حاجت دارد و نه به بو، بلکه روی آهو قبله او میشود. و از آنجا به بعد است که میتوان گفت او به وصال مطلق رسیده است.
#حافظ:
من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
حقیقت در این عالم، یک عطری دارد. این را باید از عارفان بشنوید... آغاز راه، شنیدن این بوست. یک دلبردگی است. یک مستی آغازین است که محرک و انگیزه شما میشود و آنگاه شما را قدم به قدم جلوتر میبرد..
@molanatarighat
#دکتر_سروش
.
برچسبها: دکتر سروش
.
امروز هیچ کس از فرمان خداوند مصون نیست، مگر کسی که مشمول رحمتش گردد. )
برچسبها: دکتر سروش
ادامه مطلب
از اینکه میبینم جهانی دوستدار توست و جز من عاشقان فراوانی داری هلاک میشوم
برچسبها: دکتر سروش
ادامه مطلب
تنها برای کسانی که غرقه او و فانی در او میشوند پارهای از اسرار خود را آشکار میکند
برچسبها: دکتر سروش
ادامه مطلب
شاه ولی الله دهلوی :
عمده تعالیم دین اجتناب از اشرافی گری و فقر است
" قسمتی از سخنرانی دکتر سروش
برچسبها: دکتر سروش
وجود ما یک معما و یک رازه ،
ما راز مجسمیم .
هر چه از خودمون بیشتر بدونیم و درونمان را بهتر بکاویم ، تازه می فهمیم راز یعنی چی؟
مولانا در مورد دین ، دین به عنوان احکام فقهی ، بلکه باطن دین ، حقیقت دینی گفته
جز که حیرانی نباشد کارِ دین
گَه چنین بنماید و گَه ضد این
آدمی که به حیرت نیفتاده ، به مغز دین نرسیده ...
خدا یک رازه ...
قضا و قَدَر یک رازه ...
وجود شُرور در عالم یک رازه
وجود خودِ آدمی یک رازه
عشق یک رازه ...
اتحاد بنده با خدا یک رازه
اینها جزو چیزهایی هستند که تا ابد راز آلود باقی می مانند
یکی از مهمترین جاهایی که برای افراد هست ، اون نقطه ی ملاقات طبیعت با ماورای طبیعت است ، اون نقطه ملاقات روح با بدن است .
عطار نیشابوری خوب می گفت :
جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم
کَس نسازد زین عجایب تر طلسم
یک طلسم عجیبی است که خدا ساخته
این دو موجود رو کنار هم نهاده...
رازش هم تا امروز گشوده نشده .....
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
و سپس گرد شمس میگفت:
باز گرد شمس میگردم عجب
هم ز فرّ شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مُطلّع
هم از او حبل سببها منقطع
صد هـزاران بار ببریدم امید
از کی از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدی من
عين صنع افتاب است ای حسن...
ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
(مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۱۱۱_۱۱۱۵ تا ۱۱۲۳)
یا ابتدا میگفت:
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی از سایه نشانی میدهد
شمس، هر دم نورِ جانی میدهد
(مثنوی، دفتر اوّا، ابیات ۱۱۶ و ۱۱۷)
و سپس میگفت:
چون حدیث روی شمسالدّین رسید
شمس چارم آسمان سَر در کشید
واجب آید چونکه آمد نام او
شرح کردن رمزی از اِنعام او
(مثنوی، دفتر اوّل، ابیات ۱۲۳ و ۱۲۴)
لکن درباره «بحر» چه باید گفت چون آنجا حتی این تداعی لفظی هم وجود ندارد. لذا راه حلِّ مسئله را در جای دیگری باید جُست. در عرفان نظری چنان که میدانید آب را نماد وجود میداند و حتی در تفسیر این آیــه که "کان عرشه على الماء" ( سوره هود، آیه ۷) میگویند، این «ماء» همان "وجود منبسط " است که همه عالم را فراگرفته است و تعبیر حکیمان وجود لابشرطی است که با جوهر، جوهر است و با عرض، عرض و ..... این از تعلقات و تاویلات محیالدین ابنعربی است و به احتمال بسیار مولوی آن را میدانسته و پذیرفته بوده و لذا جهان را و خدا را همچون دریایی بزرگ و موجودات را به منزله قطرههایی از این دریا میدیده است. لکن با این همه چه در تصویرپردازی آب و چه خورشید، آنچه در مثنوی و دیوان کبیر آمده بیش از هر جا، وامدار شخصیت و توانایی فکری و هنری خود مولوی میباشد.
در چشم مولوی مهمترین خصوصیت دریا عبارت است از "لاابالیگری". به خاطر داشته باشیم که مولوی گرچه از نهنگانی است که در حوضچههای فرق مذاهب نمیگنجد، لکن نمیتوان انکار کرد که در تعلیمات اشاعره بـه چشم قبول مینگریسته است. در اندیشه اشعریان بر جباریت و اقتدار خداوند بیش از دیگر صفات او تأکید میرود؛ اینکه انسانها در برابر خداوند هیچاند و بر او هیچ حقی ندارند و هر کاری از خداوند رواست و شرور، مقتضای قدرت نمایی اویند؛ یا به تعبیر قرآنی، او "لايُسئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ"(سوره انبیاء، آیه ۲۳) است، در کلمات اشاعره موج میزند، و به همین دلیل عارف خائفی چون غزالی تمام عمر در برابر خداوند بر خود میلرزد که مبادا با همه طاعاتش، خداوند او را به جهنم ببرد. او به هیچ وجه این تصمیم و عمل را بد یا بعید نمیشمرد و گرچه از سوء عاقبت خائف بود، نیک میدانست که در برابر چنان خدایی خوف هم کارساز نیست. مولوی امّا تلاش میکرد این مسئله را در یک پیوند عاشقانه حل کند و انسانها را با رهانیدن از ترس، وارد مقام عاشقی کند:
زاهد با ترس میتازد به پا
عاشقان پرّانتر از برق و هوا
عشق وصف ایزد است اما که خوف
وصف بنده مبتلای فرج و جوف
(مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۲۱۹۲_۲۱۸۵)
این تعبیرات، گویی تعریض مستقیم به غزالی است که مولوی او را یک زاهد باترس خوانده است. مولوی به چنین انسانی راه عاشق شدن را نشان میدهد و میگوید در عاشقی همه این ترسها و خوفها و دغدغهها فرو خواهد ریخت و زندگی در کمال شادکامی و سکینه سپری خواهد شد و بهشت آخرت هم چیزی غیر از این نیست زیرا آخرت دنباله همین دنیاست. باری آموزۀ اشعری خدای جبّار و لاابالیگری و بیپروایی او در کلمات مولانا، جایگاه خود را دارد:
ای رفیقان راه ها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نری خون خوارهای
( دفتر ششم ابيات ٥٧٦ - ٥٧۷)
این "شیر نر خونخوارهای" که به خونخوارگی او باید رضایت داد و تسلیم شد همان محبوب لاابالی لایزالی است و تعبیر «لاابالی» مأخوذ از حدیثی قدسی است که غزالی در احیاء علومالدین آورده است:
هولاء في الجنه و لاابالی و هولاء في النار و لاابالی.
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۲۲۸ تا ۲۳۲
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
هر کسی خواب خداوند را نمیبیند. این احوال از آن کسی است که قبلاً اهل وصال بوده و پس از وصال دچار فراقی شده باشد. در این فراق است که شخص خواب آن وصال را میبیند. عارفان هنرمندند و هنرمندان خواب میبینند. اگر هنرمندی سری به هندوستان معنا نزده باشد و روزی روزگاری در آن خطّه گذری نکرده باشد، در خواب هم آن هندوستان را نخواهد دید، آن که مولوی میگفت:" از جداییها حکایت میکند"، شرح حال همه هنرمندانی است که در دوران فراق خواب روزگار وصال را میبینند. و "خواب دیدن" در اینجا چیزی جز " آفرینش بکر هنری" نیست. هنرمند وقتی به عالم بیرون نظر میکند، در هر چیز معنای تازهای مییابد و آن را نماد حقیقتی از حقایق مکشوف شده بر خود میکند. و وسعت و عمق این معانی به وسعت عالم هنر باز میگردد. مولوی خود در مثنوی همین معنا را برای ما باز میکند و در میان داستان "محمود و ایاز" به قول خودش، فیلش یاد هندوستان میکند:
قصة محمود و اوصاف اَیاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز
زانکه پیلم دید هندُستان به خواب
از خراج او اومید بُرده شد خراب
كَيْفَ يَأْتِي النَّظْمُ لَى وَالقافيه
بَعدِ ما ضَاعَت أصولُ العافيه
(دفتر پنجم مثنوی، ابیات ۱۸۹۱ - ۱۸۹۳)
و آشکار میکند که دوباره آرزوی وصال و آن "حالهای خوش صحبت" بر جان او چیره شده است:
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصـــة تــو قصة من بگوی
بس فسانه عشق تو خواندم به جان
تو مرا کافــســـانه گشتستم بخوان
خود تو میخوانی نه من ای مقتدی
من کُه طورم تو موسى وين صَدا....
ذرهای از عقل و هوش ار با من است
این چو سودا و پریشان گفتن است
چونکه مغز من از عقل و هُش تهی است
پس گناه من در این تخلیط چیست
نه گناه او راست که عقلم بِبُرد
عقل جمله عاشقان پیشش بمُرد
يا مُجير العقل فتُانَ الحجَى
ما سِواكَ لِلعُقول مُرتَجى !
(مثنوی دفتر پنجم،ابیات۱۸۹۶_۱۸۹۸_۱۹۰۸ _۱۹۱۱)
اکنون می توانیم به دنیای درونی مولانا وارد شویم، یعنی به دنیایی که در آن «آفتاب» و «دریا» معناهای نمادین تازه یافتهاند اگر مورّخانه به مسئله نظر کنیم، شاید بتوانیم بگوییم که تعلّق خاطر مولوی با خورشید، محصول آشنایی ناگهانی اوست با شمس تبریزی، و سفر او با پدرش به عراق و سپس حج از طریق دریا، مولّد توجّه او به آب و دریا. ولی پرونده این موضوع به همین جا نه مختومه میشود و نه لزوماً آغاز میشود. مسئله بسی فراتر و فراختر از این است و باید آن را در همان وسعت و رفعتش ملاحظه کرد. درست است که مولوی به محض شنیدن یا آوردن نام "شمس" یعنی نام همین خورشید طالع در آسمان، به یاد شمس تبریزی میافتاد و نطقش باز میشد، ابتدا میگفت:
مشرق خورشید بُرجِ قیرگون
آفتاب ما از مشرقها برون
(مثنوی دفتر دوم، بیت ۱۱۰۸)
📗قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۲۲۶ تا ۲۲۸
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی
سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت
(کلیات سعدی،غزلیات)
یعنی برای تو سخن تلخ گفتن محال است. چراکه هر تلخی بر زبان تو شیرین میشود.
آن یار که عهد دوست داری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست ؟
(کلیات سعدی، غزلیات)
گفته بودی قیامتم بینند
این گروهی محبّ سودایی
وین چنین روی دلستان که توراست
خود قیامت بود که بنمایی
(کلیات سعدی، غزلیات)
تو دیدن خود را به قیامت وعده دادهای. امّا دیدن تو خود قیامت است. لذا ظهور قیامت را به ظهور قیامت منوط کردهای. و این یک دور باطل و مصرّح منطقی است !
خیال روی کسی در سر است هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
(کلیات سعدی، غزلیات)
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بوالعجب
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم
(کلیات سعدی، غزلیات)
و از نسبتهای نامتقارن :
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول
(کلیات سعدی، غزلیات)
تو نظیر من ببينی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچکس نمانی
(کلیات سعدی، غزلیات)
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
(کلیات سعدی، غزلیات)
و از نمونههای وارونگری:
نسبت عاشق به غفلت میکنند
و آن معشوقی ندارد غافل است
گر بمیرد طالبی در بند دوست
سهل باشد، زندگانی مشکل است
(کلیات سعدی، غزلیات)
می رسیم به حافظ که مردم چشمش به خونآلوده است و رشته صبرش به مقراض غم بریده:
مردم چشم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم با انسان کنند
که میدانیم انسان به دو معنی است (درست مانند مردم): آدم و مردمک چشم. و نیز:
در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون اَبروی تو مایل
عین گوشهگیری یعنی کمال انزوا. امّا گوشهگیری به معنی کشیده و بادامی بودن چشم (= عین) نیز هست. و تمایل به مستان ضمناً انحناء اَبروی چشم مست را نیز باز مینماید.
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
شفق و شفقت تجنيس لفظی دارند. و بی مهری به معنی غروب خورشید هم هست و لذا با طالع که به معنی خورشید طلوع کننده است طباق و تضاد دارد ...
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده است
سَحَر با سحر (به معنی جادو) تجنیس دارد و عین و چشم نیز. عین به معنی متن اصلی و سواد به معنی نسخه بدل هم هست. نسخه سقیم به معنی نسخه دارو و برای بیمار و به معنی متن مغلوط هم هست و تو خود از این مجمل حدیث مفصّل بخوان و ببین که در این بیت، اعجاز حافظی تا چه پایه رسیده است.
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۲۱۷ تا ۲۲۰
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
"غم عاشقی و خندهی معشوقی"
در بهار نمادهای بسیاری هست که عارفان را به تأمل وامیدارد…
خندیدن گل،
صفایی که در صبح هست،
لطافت و پاکی که در باران و دریا هست،
عطری که در گل هست،
گرهگشایی که در نسیم هست،
اینها همه برای عارفان تأمل انگیز بودهاند و از هر یک از اینها درسی گرفتهاند و به ما هم درسی آموختهاند.
بهار را باید خنده طبیعت دانست و بالاتر از او خندهی خداوند!
من همیشه با خود فکر میکردم که خندیدن برای عارفان چه معناها داشته دارد و در آثار عرفانی خودمان یافتم که دست کم برای خنده دو معنای مهم قائل اند:
یکی خندهای که از سر تمسخر است و دیگری خندهای که عین شکفتن و جود است.
#مولوی این هر دو معنای از خنده را در آثار خود به کار گرفته است. یکی وقتی که میگوید:
"گل خندان که نخندد چه کند؟"
در آنجا اشاره دارد به اینکه وجود گل عین خندیدن است، عین گشادگی است، عین شکفتن است و در جای دیگر وقتی میگوید که:
مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریده است خدا
لیک امروز مها نوع دگر میخندی
خنده آتش بر بد و نیک جهان، بر خشک و تر جهان، خنده تمسخر است.
اما خنده گل انفتاح است.
خندهای است که حکایت از گشودهشدن افق تازهای میکند. علیالخصوص که خندهی گل همواره با پخش عطر همراه است و عطر و بوی خوش نشانی از جان دارد، و متعلق به عالم ارواح است،
و نسیم که حامل بوی خوش است، پیک ارواح هم هست، و بوی خوش همیشه مقدمه روی خوش است…
و سالک ابتدا فریفته بو میشود تا آخرالامر به دیدن رو برسد و کمترین مرتبه وصال شنیدن بو و بالاترین مرتبه آن مست شدن از نگاه در چشم و روی محبوب است:
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت...
@molanatarighat
#دکترسروش
.
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
سه شاعر هنرمند بزرگ فرهنگمان را میتوانیم با سه قالب خام و ناتراشیده از یکدیگر جدا کنیم. سعدی را میشناسیم با حلاوت تمامی که در سخن اوست و مهارتی که در به کار گرفتن الفاظ دارد و کوشش آگاهانه و متعمّدانه وی تا ذهن مخاطب را به مقراض تناقض بگزد و او را به دغدغه و تأمل افکند، و بنبستهای نظری و علمی را در پیش او بنهد و یا نسبتهای نامتقارن را بر او آشکار کند و از این راه، او را تکان دهد و التفاتش را به خود معطوف کند، شیرینی کلام را با تلخی تناقض بیامیزد و اثری ماندنی از خود به جای گذارد.
حافظ را میشناسیم با خداوندی او بر صنعت خطیر ایهام و مراعاتالنظیر و به کار گرفتن عبارات و واژههای چند پهلو، و به تردید افكندن مستمع، و روان کردن او در دهلیز تو بر توی معانی، به استشمام روایح بطن در بطن معارف. و فراخواندن زوایای ضمیر مخاطب، برای گشودن اسرار مراعاتالنظیر.
و مولوی را میشناسیم با ذخیره تصاویر بیپایان وی و قدرت تصویرگری بیمانند او که از حقیرترین و آشناترین امور، نفیسترین و ناشنیدهترین درس ها را میگیرد و بر این جهان ملالآور و پرتشابه و تکرارپذیر مشهود، جامهای بدیع و شریف از طراوت و قداست میپوشاند. و آن نو شوندگی فرح مستمّر که در ضمیر اوست. دنیای کهنه غمزده را نیز صفت تازگی و تطوّر میبخشد.
سعدی مهارتی شگرف دارد در اظهار یک آرزو، و نشان دادن برنیامدنی بودن آن، در ذکر یک مدعّا، و باز نمودن صحّت آن به شرط وارونه کردن آن، و بیان یک نسبت، که از دو طرف، یکسان نمینمایند. و این موارد آنقدر در شعر سعدی هست که نمیتوان آن را بـر تفننّها و تذوّقهای گسسته و ناآزموده حمل نمود.
در سراسر گلستان و بوستان و غزلیات، از این نقضآوریها و وارونه نماییها بسیار است:
درویشی را پرسیدند دلت چه خواهـد، گفت: «آنکه دلم هیچ نخواهد».
یکی بر سر شاخ و بن میبُرید
خداوند بستان نگه کرد و دید
(کلیات سعدی، بوستان)
و بر سر شاخ نشستن و بُن شاخ را بریدن، به کار بریدن و بلکه به حیات بُرنده خاتمه میدهد. یعنی منافاتی است میان بُریدن و بُن شاخ بُریدن .
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
(کلیات سعدی، غزلیات)
و در همین مضمون:
چه شکایت از فراقت که نداشتم ولکین
تو چو روی باز کردی درِ ماجرا ببستی
یعنی گفتن شکایت و غم دل با محبوب کاری است نشدنی. چون همین که در محضر او مینشینی، میبینی همۀ غمها فراموش شده است. و نیز سه دشواری عملی بزرگ سعدی در نوشتن اشعار که سوّمی کار را به وضعی ناممکن میکشاند:
الف -
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد
که مینویسم و در حال می شود مغسول
(کلیات سعدی ، غزلیات)
ب_
من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
ز حتم میدهد از بس که سخن شیرین است
(کلیات سعدی، غزلیات)
ج -
ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام
(کلیات سعدى،غزليات)
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۲۱۴ تا ۲۱۷
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
گفت: «ای موسی از آن بگذشتهام
من کنون در خون خود آغشتهام
من ز سدره منتهی بگذشتهام
صد هزاران ساله زآن سو رفتهام
سدرهالمنتهی درختی است که جبرئیل، پیامبر را در سفر معراج تا آنجا همراهی کرد و از آن پس پیامبر تنها رفت.
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
ناسوت، یعنی عالم انسانی و لاهوت، يعنى عالم الهى."محرم ناسوت ما لاهوت باد"؛ یعنی همسایه عالم انسانی ما، در عالم ربوبی باد. به تعبیر دیگر، تو چنان کردی که ناسوت من همسایه لاهوت شد. متشکّرم و دست و بازویت را میبوسم.
قصه را با رمزها و رازهایش به پایان بردیم. در واپسین سطور این مقال، درس تسامح را یادآور میشویم. موسی و شبان، نقد حال ماست. ما مخاطب رازهای شنیدنی و چشم گشای این قصهایـم. خسـران است اگر فرافکنی کنیم. نگوییم شبانی بود و حرفهای ناسنجیده میزد و موسی به او عتاب کرد! همه ما شبانیم! اگر موسی صفتی پیدا شود، درخواهیم یافت که ما هم شبان عامیای بیش نیستیم. و کفر میگوئیم و دین میپنداریم و دیگران میشماريم. کافر میشماریم.
کافی است عالم تر و مؤمنتری از ما درآید، تا آشکار کند حدّ کفر و ایمان هر یک کجاست. همه ما نشسته بر سر سفرهای واحد هستیم. همه از ساکنان یک کوییم و دیگر چه جای تكبر و تکفیر و چه جای فخر فروشی و چه جای تخطئه دیگران؟، خاصه در عالم دین که اولویت با دل است. همـه مـا محتاج یک معلمیم که با تازیانهمان بنوازد؛ همه ما در حکم آن شبانیم. اگر این نکات را دریابیم بسیاری از مردم را معذور خواهیم داشت و نسبتی دیگر با افراد برقرار خواهیم کرد و کفر و ایمان و کافر و مؤمن چهره دیگری پیدا خواهند کرد و آن طبقه بندیِ خشک و ناتراشیده در باب کافر و مؤمن که در میان ما روان است، رخت برخواهد بست. تسامح یعنی دیگران را مثل خود دیدن. و لذا هیچ کس را به روانی محکوم نکردن و در نقصان و کمال همواره همه را در نیمه راه دیدن.
از امروز به بعد، همۀ ما خود را چوپان حس کنیم و همواره در انتظار موسی مردی به سر بریم تا ما را راست کند. اما هوس موسایی نکنیم که عتاب حق ما را فرا خواهد گرفت و فرو خواهد کوفت.
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است...
این قبول ذکر از تو رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است..
در سجودت کاش رو گردانیـی
معنی سبحان ربّی دانیی
کای سجودم چون وجودم ناسزا
هر بدی را تو نکویی ده جزا
(مثنوی،دفتر دوم، ابیات_ ۱۷۹۵ ۱۷۹۷، ۱۸۰۱، ۱۸۷۲)
در همین راستا و به همین انگیزه و درد بود که نگارنده، سالها پیش در ضمن منظومهای، موسای کلیم را مخاطب قرار داد که:
موسیا چوپان چوپان توئیم
ما هم از فرعون کوبان توئیم
در عتاب صد عنایت مضمر است
تلخیی کن کر شکر شیرین تر است
نرم نرمکمان فسون، دیو کُشت
ای کلیم الله کم از بانگ درشت؟
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۲۰۸ تا ۲۱۰
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
حق این است که حواس مادی ما فقط در برخورد با موجودات مادی به کار میآیند و کارشان تجزیه است و لذا به آنها گاه آنالیزور میگویند. اما هنگامی که موجودات ماوراء طبیعی در میآیند، گویی از تمام مجاری حواس وارد جان میشوند. به تعبیر دیگر، در آن حال پیام از طریق مجاری حواس دریافت نمیشود. بدن متروک و مغفول است. وارد شونده، هم گوش را پر میکند هم چشم را. بلکه همه وجود را سیراب میکند. آدمی نمیداند این را که میفهمد دیدنی است یا شنیدنی. اما با همه وجود آن را احساس و ادراک میکند.
قرآن کریم وقتی نزدیک شدن موسی (ع) به درخت را تصویر میکند، میبینیم که موسی به هوای برگرفتن شعله آتش آمده بود. اما نزدیکتر که میرود درخت را میبیند که با او زبان به سخن گشوده است و ندا می دهد: من خدا هستم. کفشهایت را بیرون آور. مسلّماً اگر فرد دیگری آنجا حضور داشت، آن صدا را از درخت نمیشنید و آن آتش را روی درخت نمیدید. فقط موسی بود که آن آتش را دید و آن خطاب را شنید. معلوم میشود واقعیتی از عالم دیگری بود که به چندگونه تجلی کرد. یکی تجلی آن بـه چشم بود و به صورت نور و تجلی دیگرش به گوش، به صورت آن خطاب. یک چیز بود و چندگونه مینمود. موجودی بود که در گوش تاثیری میگذاشت و در چشم تأثیری دیگر. در این حال تمام هستی شخص در چنگال تجربهای کوبنده و فراگیر گرفتار میآید. در جای دیگر مولوی میگوید:
پس بدانی چونکه رستی از بدن
گوش و بینی چشم میداند شدن
راست گفته است آن شه شیرین زبان
چشم گردد مو به موی عارفان
(مثنوی، دفتر چهارم_ ابیات ۲۳۹۹ - ٢٤۰۰)
نکته دیگری هم در آن بیت هست، و آن تعلیم مستمرّ الهى نسبت به رسولان است. خداوند مستمراً به پیامبران هشدار و تعلیم میداد و پیامبران هم خواستار و نیازمند بودند چنانکه خود او به پیامبر اسلام امر می کرد که قل ربّ زدنی علماً .
کفر تو دین است و دینت نور جان
آمنی، وز تو جهانی در امان
کفر تو دین است یعنی کفرگویی تو عین دینورزی است. بلکه دینت عین نورائیّت است که وراء اضداد متعارف کفر و دین کلامی است. تو ایمنی و از تو جهانی در امان است. یعنی به جهان ایمنی میبخشی، نور میپاشی و همه جا را روشن میکنی. طمأنینه و امنیت روحی از علائم شخص مؤمن است. ایمان با تشویش و اضطراب و بیقراری همنشین نیست. و آرامش نمیتواند تصنعی باشد. ممکن است آدمی تظاهر به خداباوری کند، اما نمیتوان به دروغ از طمانیه دم زد. آرامشی حقیقی است که در عمق جان نشسته باشد و آدمی را چون وزنه سنگینی در برابر طوفانهای ترس و طمع ثابت قدم و پایدار نگه دارد. و این همان گمشدهای است که در بیرون از ایمان و دین یافت نمیشود. امثال غزالی حتی با پارهای مباحث کلامی که ایمان را بر میآشوبد و امنیت و آرامش خاطر را برهم میزند مخالفت میورزیدند . قیل و قالها و مباحث کلامی در مرتبهای نیکوست، اما اگر کسی ایمان را در همین قیل و قالها جستوجو کند، صد البته اشتباه کرده است. حقیقت دین: "نور جان" است و «ایمنی». اگر کسی این دو را در خویش یافت، حظی از ایمان برده است. آرام میزید و آرام هم میمیرد.
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بیشرمی است
(مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰)
ایمان آن است که آدمی را گرم و روشن میکند. میجنباند و میشوراند. آنکه نزاع و تعارض میآورد از جنس شیطانیّات است.
ای معاف يَفعلُ الله ما يشَاء
بی محابا رو زبان را برگشا
شبان بعد از این تازیانه موسی، پله ها و گامها فراتر رفت. افزون بر اینکه به مقام حقیقت رسید، ادب آن مقام شریف را هم دریافت؛ یعنی تفسیر صحيح تجربه قدسی و عرفانی خویش را هم آموخت. به قول حافظ:
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
شبان با حُسن خداداد آمده بود و زیور نبسته بود. مقتضای طبع و عین سيلان وحشی ضمیرش را بر آفتاب افکنده بود. موسی (ع) دید و گفت: این بسیار خیره کننده است، زیور و حجابی برگیر! آرایش کن تا دیگران هم بپسندند و عیب نگیرند. شبان درس خود را گرفت. قدری زیور بست و تصنع آموخت و سخن گفتن به زبان دیگران را فراگرفت و جریان سیال وحشی ضمیر را مهار کرد!
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
(مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۴۶)
📗قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۲۰۷ تا ۲۰۵
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
☀️
عید فطر پایان ماه روزه است و همچنان که از نامش هم برمی آید فطر یعنی انفطار، یعنی انتشار، یعنی گشوده شدن، یعنی شکوفا شدن.
فُطر در عربی به معنای قارچ است، قارچ که زمین را می شکافد و از زمین بیرون می آید. روح آدمی وقتی شکفته می شود، مثل یک خاک حاصلخیزی می شود، سبزه بر روی آن می روید، گل بر روی آن می روید، عید فطر است.
و عید فطر دقیقاً به دنبال ماه روزه است به خاطر اینکه آدمی در طول این ماه زمین روح خودش را شخم زده و علف های هرزه را کنده و خاک را آماده رویش و باروری کرد و جانوران و آن حشرات زائد را به دور ریخته و لذا کاملا آماده فیض الهی است و دیدن نورها و افق هایی که قبلا یا نمی دید یا در تاریکی بود و چشم درون آدمی باز می شود و گوشش باز می شود و آماده شنیدن صداهای تازه، منظرهای تازه می شود و وقتی که این طور شد، عید حادث شده است.
هر وقت آدمی چنین بشود، عید او قائم و حادث شده است. منتهی استعداد و احتمال وقوع چنین عیدی پس از ماه روزه بسیار است.
دكتر عبدالکریم سروش
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
لُبِ سخن او این است که ادیان مختلف، زبانهای مختلف هستند برای بیان معنا و محتوای واحد، اسمهای گوناگوناند برای مسمّای واحد. چنانکه در جای دیگر می گوید:
تا قیامت هست از موسی نتاج
نور دیگر نیست، دیگر شد سراج...
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جُهود
(مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۲۵۴_۱۲۵۸)
امّا آن بیت که سخن از جود خداوند میگوید متضمّن یکی از سراندیشههای مولاناست. به نظر مولانا، خداوند هم در تکوین و هم در تشریع جوادانه و کریمانه عمل کرده است. یعنی بخششی ابتدائی و بیسابقه عمل و بدون ملاحظه استحقاق و قابلیت و بدون توقع پاداش و اجرت و بدون علّت و رشوت انجام داده است. با چنین کریمی البتّه کارها دشوار نیست. امر او به تسبیح و تنزیه نه برای سود بُردن خود بلکه برای بهرهمند شدن تسبیح کنان است. فایدهاش به عامل بر میگردد نه به آمر:
من نگردم پاک از تسبیح شان
پاک هم ایشان شوند و دُرفشان
همین معنا را در داستان ابلیس و معاویه چنین آورده است:
آفریدم تا از من سودی کنند
تا ز شهدم دست آلودی کنند
نی برای آنکه تا سودی کَنم
وز برهنه من قبائی برکنم
(مثنوی، دفتر دوم، ابيات ۲۶۴۱_۲۶۴۰)
چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز، با آن سوز، ساز
اضمار به معنی پنهان کردن و نیز به معنی آوردن ضمیر به جای اسم و به معنی حذف واژه یا عبارتی است که به قرینه میتوان وجود آن را حدس زد. مجاز به معنای به کار بردن لفظ در غیر معنای حقیقی آن است. خـطـاب مولوی در این ابیات متوجه متکلمان است. میگوید ادبیات دینی را با دین یکی گرفتن خطاست. شمس تبریزی در مقالات خویش آورده اسـت کـه روزی در مجلس محدثین بودم.حفاظ به بیان روایات از این و آن مفاخرت میکردند. یکی صدهزار روایت حفظ بود و آن دیگری چهل هزار. همه گفتند: "حدثنی فلان عن فلان" خطاب به آنها گفتم: یکی از شما نیست که بگوید "حدثنی قلبي عن ربى" ((دل من از خدای خویش شنید....) اگر از خدا چیزی شنیدهاند، عرضه. کنید از این و آن چه فایده؟!
موسیا آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
با این بیان مولوی دینداران را به دو دسته تقسیم میکند: «آداب دان» و "سوخته جان"؛ کسانی که چون فقیهان و متکلمان، «درس دین» را آموختهاند و کسانی چون عارفان که "درد دین" دارند و به تعبیر دیگر (که در مناقب العارفين آمده): آنها که اهل باختاند و آنها که اهل شناختاند. آنچه حقیقت و گوهر دیانت است و آنچه خدا به آن نظر میکند، همان جان سوخته و دل باخته است. فیض وجود یک سوخته جان، برای این عالم از وجود هزاران فقیه و متکلم آدابدان ظاهربین و تنگ چشم افزونتر است. پیامبری و رسالت را نباید در آدابدانی خلاصه کرد و از ذکر حق و ســوز ایمان و درد عشق غفلت ورزید. "درس دین" درخور کلاس و امتحان است و متاعِ بازار فضل فروشی و عالم نمایی است. آن نیست که در آخرت دستگیری کند. کارکردش تا لبِ گور است. نیکو مسئله گفتن و درست اصول اعتقادات را بیان کردن، به کار نوشتن کتاب و گرم کردن محفل میآید و آن نیست که خدا از آدمیان میطلبد، دل را میخرند نه گِل را.
اندر آن بازار که اهل مَحشرند
حس مس را چون حس زر کی خزند؟
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحنی
(مثنوی، دفتر دوّم، بیت ۵۰)
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۱۹۸ تا ۲۰۰
✍ دکتر سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
میگوید حتی اینگونه سخن گفتن در حق اولیاء خداوند هم که از فرط اتصال و قرب با او، مریضی و سلامتشان را خداوند مریضی و سلامت خود خوانده است، خطاست چه رسد به خدا. تاکید بر قرب حق و لطف او در حقّ بنده از دلنشینترین تعالیم عرفانی ادیان و تصوف دیندارانه است. مولانا در دفتر دوم داستانی دارد که خداوند به موسی وحی میکند که وقتی من رنجور شدم چرا به عیادتم نیامدی. موسی گوید: خدایا، تو پاکی تو دچار بیماری نمیشوی. خداوند میفرماید: بلی، بندهای از بندگان من مریض شده بود به دیدن او نرفتی!:
هست معذوريش معذورىّ من
هست رنجوریش رنجوری من
هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
(مثنوی،دفتر دوّم، بیت ۲۱۶۱_۲۱۶۱)
روایتی به همین مضمون، و بدون ذكر موسى(ع) از امام موسی بن جعفر رسول خدا نیز نقل شده است (سفینه البحار،ج۲،ص ۵۳۴) در غزل ها هم مولانا آورده است :
ای اولیای حق را از حق جدا شمرده
گر ظنّ نیک داری براولیا، چه باشد؟
(دیوان کبیر، غزل ۸۴۴)
موسی تصویرهای چوپان را تصحیح میکند...
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم يلد لم يولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است...
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد و تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت
وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده ما را ز ما کردی جدا تو
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
از این ابیات بوی عتاب به مشام میرسد. خداوند عتاب گرانه، با رسولش نجوا میکند: که ببین رسالت تو در این دنیا چیست؟ آمدهای روزنهها را به آفتاب باز کنی یا ببندی؟ آمدهای رشتههای مودت و ارتباط را ببری یا بپیوندی؟ آمدهای برای کافر تراشی یا مؤمن پروری. بهانه میگیری تا آدمیان را روانه جهنم کنی یا بهشت؟ این همه تنگ چشمی! و این همه کم ظرفیتی و انسان ناشناسی چرا؟! مگر آدمی در زبان خلاصه میشود! پس دل چه جایگاهی دارد؟ پس عشق چه نقشی در ایمان دارد؟ پس تنوّع آدمیان کجا رفت؟
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذّم
در حق او شهد و در حق تو سمّ
دو جامعه را در نظر آورید که در یکی بلند شدن در مقابل کسی احترام تلقی گردد و جای دیگر بلند نشدن. اصل در هر دو جـا بـر احترام است، گرچه یک جا بر میخیزند و در جای دیگر برنمیخیزند. آن که درون را میبیند، اذعان میکند که هر دو احترام میگذارند. ولی کسی که ظاهر عمل را نظاره میکند، حکم دیگر خواهد راند. البته باید به آدمیان آموخت که احترام باطنی را با ادب ظاهری همراه کنند، لکن کسی که باطن بین است، حکم خود را میکند.
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانیّ و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند، مدح
سندیان را اصطلاح سند، مدح
ملاحظه میکنید که مولوی چه بنایی را معماری میکند!
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۱۹۵ تا ۱۹۸
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
وقتی مولوی از زبان موسی به شبان میگوید: «هیچ آدابی و ترتیبی مجو»، بدین معناست که شبان هم به مقام لاابالی گری و بیادبی رسیده است. و این مُبالیِ آداب (مبادی آداب) نبودن بر او اشکالی نیست، به همین سبب، در خطاب به او میگوید: "ای مُعاف یفعل الله ما يشاء" يعنى خداوند که فاعل مايشاء است (و هر کاری که بخواهد میکند) و تو، به جایی رسیدهای که وصف او را یافتهای، و چون خداوند از مراعات آداب انسانها مُعافی. نه اینکه کفر میگویی و ما کفر گفتنهای تو را نادیده میانگاریم، بلکه به مرتبهای فوق کفر و ایمان رسیدهای که:
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملّت و مذهب خداست
(مثنوی،دفتر دوم،بیت ۱۷۷۰)
و:
کفر تو دین است و دینت نور جان
آمنی وز تو جهانی در امان
(مثنوی،دفتر دوم، بیت ۱۷۸۵)
این یکی از تعلیمات مهم این قصه است. ماجرای موسی و خضر در قرآن نیز تالی این قصه است. با این تفاوت که در این قصه اقوال نامعقول شنیده میشود و در آن ماجرا، افعال تحمل ناپذیر سر میزند. اما اگر به باطن بنگریم، هم این سخنان عین ایمان است و هم آن کردهها عین طاعت و احسان.
*
اینها سه ملاحظه کلّی در قصّه موسی و شبان بود. حالا ابیات را یکایک مرور میکنیم و نکات خرد دیگر را در آنها باز مییابیم.
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت: ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم، کنم شانه سرت .....
گفت :موسی های بس مُدبر(=بیچاره) شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است و چه کفر است و فشار (=هذیان)
پنبه ای اندر دهان خود فشار
گندِ کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را زنده کرد
میبینید که موسی کفر گفتن را معادل کفر کافر بودن گرفته است، در حالی که اینها دو مقولهاند. ممکن است کسی کفر بگوید، اما کافر نباشد؛ كفر دل وراء كفر زبان است. شبان، به زبان و به ظاهر کفر میگفت، اما به دل کافر نبود:
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست؟
این سخن، گرچه ظاهراً خطاب موسی است به شبان، لکن به واقع خطاب مولوی است به همۀ ما که: وقتی گفته میشود آتشی میآید و جان ها را میسوزد، گمان نکنید آتشی است ظاهری که دنیا را فرا میگیرد. به خودتان بنگرید. اگر دلتان تیره شده، نتیجه آتشی است که آمده و جان شما را سوزانده است. جان روشن و باصفا اگر دچار تیرگی شود و ملالتی و محجوبیتی در خود احساس کند، علامت این است که آتش قهری در او افتاده و روان را سیاه و مردود کرده است.
با که میگوئی تو این با عم و خال؟
جسم و حاجت در صفات ذوالجال؟
شیر او نو شد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهاش است این گفت و گو
آنکه حق گفت او من است و من خود او
آنکه گفت انیّ مِرضيتُ لَم تُعْد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنکه بی یسمع و بی يُبصر شده است
در حق آن بنده این هم بیهُده است
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۱۹۳ تا ۱۹۵
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
۳) سخن تازهای که در این قصه از زبان موسی میشنویم، نفی ادب است:
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
(مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۸۴)
شبان ذوق و اشتیاق و دریافت باطنی خود را در حضور معشوق بیادبانه و بیپروا بیان میکند؛ و ادب مقام ربوبی را آنچنان که متکلمان میپسندند، مراعات نمیکند. از این رو، موسی با او در میپیچد و به او عتاب میکند و در اثر این عتاب، خود نیز مورد عتاب خداوند واقع میشود. خداوند به او تذکر میدهد که هر مقامی ادبی و هر سخن جایی و هر کس زبانی و هر پرده نوایی دارد. از روستایی مراعات ادب شهر را خواستن روا نیست. و از سرمستان، قلاوزی جستن شرط خرد نیست. آداب دانان دیگر و سوخته جانان دیگرند. موسی پس از عتاب ربوبی، شبان شوریده را مییابد و به او میگوید که از این پس پروای سخن گفتن نداشته باشد، او هرچه بگوید بوی عشق میدهد، و از او مقبول است:
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
آمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف يفعل الله ما يشاء
بی محابا رو زبان را برگشا
(مثنوی،دفتر دوم، ابیات ۱۷۸۶_۱۷۸۴)
این ابیات به معنای نفی ادب و آداب دانی عاشق است. مولوی در جای دیگر این نکته را بهتر توضیح میدهد که بی ادبی و در عین حال ادبورزی عاشق چگونه است:
نبض عاشق بی ادب بر می جهد
خویش را در کفّه شه مینهد
بی ادبتر نیست کس زو در جهان
با ادبتر نیست کس زو نهان
هم به نسبت دان وفاق ای منتجب
این دو ضدّ با ادب یا بیادب
بی ادب باشد چو ظاهر بنگری
که بود دعوی عشقش همسری
چون به باطن بنگری دعوی کجاست؟
او و دعوی پیش آن سلطان فناست
(مثنوی، دفترسوّم، ابیات ۳۶۷۸_ ۳۶۸۲)
هر مقامی را ادبی است؛ ادب اهل شریعت آن است که خردورزانه و متکلم پسندانه سخن بگویند، گوش به امر و نهی داشته باشند و پا از دایره اخلاق متعارف بیرون ننهند و رندی نکنند. اما وقتی کسی از مقام گوش( شنیدن امر و نهی) فراتر رفت و چشم صفت شد و زیبائی معشوق را بالعیان دید، چگونه میتواند پروای سخن داشته باشد و خود را محصور قالبهای تنگ آدابدانان کند:
بیو آن دلبر چو پرّان میشود
آن زبانها جمله حیران میشـود
(مثنوی، دفتر سوّم، بيت ٣٨٤٣)
این حیرانی زبان، مربوط به مقام مستیاست که ادبی ویژه خود دارد. بوی محبوب، عاشق را چنین مست میکند چه رسد به روی او، که جنونآور است.
این تمثیل بسیار زیبا و رسا در تبیین مقامات سلوک از خود مولوی است.
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۱۸۹ تا ۱۹۱
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@Molavipoet
افزون بر نکات نغز کتاب دربارۀ « آنچه هستیم»، « آنچه داریم» و « آنچه می نماییم»؛ #شوپنهاور، جهت ایضاح مدعای خود دربارۀ بدی معاشرت با دیگران، از #ولتر، روشنفکرمعاشرتی فرانسوی آورده است: زمین پوشیده از افرادی است که سخن گفتن با آنان بی فایده است. همچنین از « گلستانِ » سعدی پارسی زبان نقل کرده است:
« از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم».
شوپنهاور اذعان می کند که انس گرفتن با تنهایی امری طبیعی و متعارف نیست؛ چرا که انسان وقتی چشم باز می کند و به این دنیا پای می گذارد، خود را در جمع و میان پدر و مادر و خواهر و برادر می یابد. پس، «عشق به تنهایی» گرایش اولیۀ انسان نیست و مقوله ای دیریاب و لغزنده و گریزپاست. از اینرو، جهت بدل شدنش به « طبیعت ثانویه» و امری درونی و نهادینه شده، باید جدّ و جهد و ممارست بسیار ورزید تا نفس و ضمیر بدان خو بگیرد.
پیشتر دربارۀ انواع شش گانۀ تنهایی به روایت خویش نوشته ام. هنگام نگارش آن متن، هنوز فصل پنجمِ « در باب حکمت زندگی» را نخوانده و نکته سنجی های شوپنهاور دربارۀ مقولۀ تنهایی را ندیده بودم. تاملاتم دربارۀ شقّ ششمِ «تنهایی»، با سخنان عافیت سوز شوپنهاوردر این باب بی نسبت نیست:
« #نوع_ششمِ_تنهایی، نه ناظر به دور افتادن از دیار و کاشانه است، نه از جنس بیگانه یافتن خود در جمع و رنجیدنِ از درک نشدن، نه از سنخ تنهایی ای که چارۀ آن یافتن « خویشاوندی» است و نه معطوف به جدایی و دور افتادن از نیستانِ معنا، نه تنهایی استخوان سوز و زمستانی. این نوع تنهایی که از آن به «تنهایی معنوی» تعبیر می کنم، همیشگی و همه جایی است و با اگزیستانسِ انسان گره خورده و هیچگاه از میان رخت بر نخواهد بست؛ از اوصافِ سالک مدرن است و ناظر به سرشت سوگناک هستی، تنهایی ای که بسان «سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است »؛ تنهایی ای که با « هجوم خالی اطراف» در می رسد و همچون «ترنم موزون حزنی» تا به ابد شنیده خواهد شد. فردی که خود را بدین معنا در عالم تنها بیابد، گریزی و گزیری از آن ندارد و مفرّی برای برون شدن از آن نمی یابد، که « هم در تو گریزم ار گریزم». چنین سالکی باید بردباری پیشه کند و صلیب ستبر وسنگینِ تنهاییِ معنوی خویش را تا روزی که به سمت بی سو پرواز می کند، بر دوش کشد و با خود زمزمه کند: « #حیات_نشئه_تنهایی_است» و « فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک/ دچار آبیِ دریای بیکران باشد».
اکنون که این سطور را مینویسم، عمیقا معتقدم: « عمر برف است و آفتاب تموز». از این رو باید قدردانِ اوقات باقیماندۀ عمر بود و از به سر بردن با خویش در خلوت و خود کاویِ ژرف پیشه کردن و تنهایی معنوی را لمس کردن و اطفای تموجّات ذهنی را چشیدن، بهره مند گشت؛ که «پیوند عمر بسته به موییست» و « ناگهان چقدر زود دیر می شود».
✍ دکتر #سروش_دباغ
🆔 @Molavipoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👇👇
https://t.me/MolaviPoet/41579
خداوند با آنکه میداند که ما آدمیان مست تصویر و خیالیم و ذکر و فکر ما آلوده به شوائب خیال است و دست شعور ما از درک ذات احدیّت کوتاه و عاجز است و او از تسبیح ما مستغنی و پاک است باز هم، ما را به ذکر و یادکردِ خویش امر فرموده است:
يا أيّها الذينَ آمَنُوا اذكُرُ واللهِ ذِكراً كثيراً وسِبَِحُوهُ بُكرة وأصيلاً.( قرآن کریم سوره احزاب، آیات ۴۱ و ۴۲)
ای مؤمنان، ذکر حق و یاد خدا [به دل و زبان] بسیار کنید و صبح و شام به تسبیح و تنزيه ذات پاک او بپردازید.
مستِ تصویر و خیال بودن و ماوراء طبیعت را با طبیعت قیاس کردن و از محسوسات برای غیر محسوسات الگو ساختن، از مقتضيات وجود محدود بشری است. "عرصه خیال" یکی از سه عرصه و سه لایه وجود است که ما را در محاصره گرفته است.
حمله ای دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک پّر و سَر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
كُلُّ شَـــيء هالك الّا وَجهَهُ
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر "وهم" ناید آن شوم
پس «عدم» گردم عدم چون ارغنون
گویدم که اِنا اليه راجعون
[مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۳۹۰۵_۳۹۰۳]
مراد از «بشر» مرتبه حسّ و تن است و مردنِ از بشر، یعنی رستن از عالم حّس و عریان شدن از تن و دریدن حجاب مادیّت و گام در عرصه و عالمی فراخ تر نهادن. هر چه از عالم تن دور میشویم و در عرصه خیال (وهم، کـه ملکوت هم از آن جنس است) گام مینهیم، هستی، فراخ تر و تابناک تر میشود و از پی آن، وقتی مرزهای خیال را میشکنیم و پای در وادی وصال و فنا و مجرّدات محضه (عالم عدم) میگذاریم وارد فضای بیکران، مطلق و فنا مرتبه پیوند با خداوند میشویم و از آن سو هرچه پایین تر میآئیم و لایههای هستی را در مینوردیم، مراتب یکی پس از دیگری تنگتر و تاریکتر و مچالهتر میشود تا به هیولای محض برسد که همسایه لاشییء است.
بنابراین، انسانها باید دو پرواز - و به تعبیر مولوی دو "مردن"_ را تجربه کنند تا پا بر سریر وصال بنهند: "رهایی از تن" و "رستن از خیال". رهایی از تن، برای رهیدن از همه حجب و زندانها کافی نیست. شخصی که از مرتبه تن خلاصی مییابد، هنوز محبوس و محجوب عالم خیال است. عالم خیال گرچه لطیفتر و فراختر از عالم حس است، اما در قیاس با وادی وصال، همچنان حاجب و محبس است و باید از آن عبور کرد:
تنگ تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هـستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستیّ جهان حسّ و رنگ
تنگتر آمد که زندانی است تنگ
(مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۰۲_۳۱۰۰)
مولوی وصال را همواره مرادف با رستن از خیال میداند:
من شدم عریان ز تن او از خیال
میخرامم در نهايات الوصال
(مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۱۸)
وقتی عریانی از خیال حاصل شد، به عالم مجردات و عرصه پیوند با خداوند میرسیم. پیداست که نزد عارفان، رجعت به سوی پروردگار تنها به معنای مردن از بدن نیست، شکستن مرزهای خیال را هم در بر میگیرد:
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که اِنّا الیه راجعون
(مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۰۵)
📗قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه۱۷۶ تا ۱۷۸
✍دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👇👇
https://t.me/MolaviPoet/41540
ویژگیهای قصّه موسی و شبان
ماجرای موسای کلیم و شبان دلسوخته به روایت مولانا از آن حیث که رازهای دلنواز و نهان مولوی را بر آفتاب افکنده و سرّ ضمیر وی را در حدیث دیگران باز گفته است و از آن جهت که ذهن و ضمیر طراح و تصویرگر و تداعی پیشه آن بزرگوار در بیانش بازیگری بسیار کرده، در عداد داستانهای بسیار آموزنده و پرمغز مثنوی در آمده است.
این قصه، آئینه تاریخ فرهنگ دینی است. و عصاره در پیچیدن عقــل بـا عشق، متکلّم با عارف، تشبیهگر با تنزیه گر، شریعت و حقیقت، تجربت اندیشی و معرفت اندیشی را در خود دارد. و با نازکی تمام از خدا و عبادت و گوهر دین ایمان و امن و پیامبری سخن میگوید.
ابتدا به جست وجوی پیشینه تاریخی این قصه میرویم. ماجرا با کیفیت و تقریری که مولانا آورده، در کتب قدما ظاهراً نیامده است و محصول طبع آفریننده و پردازشگر خود اوست. لکن، نمونه هایی وجود دارد که می توان در آنها، کم و بیش مشابهتی جست.(قصص و تمثیلات مثنوی، بدیعاالزمان فروزانفر چاپ اول،۱۳۳۳، صفحات ۵۹ تا ۶۱).
در شرح ابیالحدید بر نهجالبلاغه، آمده است که حضرت موسی(ع) بــا عابدی از قوم بنیاسرائیل دوست بود. وی در یکی از گفت و گوهایش با موسی (ع) چنین اظهار میداشت که کاش خداوند مَرکب خویش را میفرستاد تا قدری از علوفه ای را که در اختیار دارم، به او میخوراندم. موسی(ع) از این سخن اندوهگین و اندیشناک شد. به موسی(ع) وحی رسید که اندوهگین مباش. از این کسان به قدری که عقل دادهایم، طاعت طلـب میکنیم و همان اندازه پاداش میدهیم. حدّ دریافت او همین است و از او بیش از این انتظار نمیتوان داشت.
در تفسیر ابوالفتوح رازی نیز به روایتی با همین مضمون برمیخوریم: روزی رسول (ص) نماز بامداد میگزارد و اعرابی نومسلمانی نیز به او اقتدا کرده بود، حضرت پس از حمد، سورة النازعات میخواند تا به اینجا رسید که خدای تعالی از فرعون خبر داد که او :گفت "انا ربّكم الأعلى." اعرابی از سر اعتقاد پاک و عصبیت دینی طاقت نیاورد و به یکباره حین نماز گفت:
"كذب ابنُ الزانيه" پس از سلام نماز، اطرافیان آدابدان که این سوء ادب را برنتافته بودند با او در آویختند که این چه ناسزا و سوء ادب بود که در صلات رسول داخل نمودی. اعرابی درماند. جبرئیل نازل شد و به پیامبر گفت: "خدایت سلام میکند و میگوید این قوم را بگو تا زبان ملامت از او کوتاه کنند که من فحش او را به منزله تسبیح و تهلیل برگرفتم." ملاحظه می کنید که این قصه در معارف دینی و فرهنگ اسلامی نمونه دارند و بیشک، در حوزه ادیان دیگر هم میتوان نمونههای مشابهی یافت. چراکه نزاع شریعت و حقیقت و متکلم و عارف؛ کمابيش عنصر ثابت تاریخ همه فرهنگهای دینی است.
حال ببینیم ذکر کدام نکته، عنان خاطر مولوی را به سوی این قصه کشانده است و او از کدام «باب» وارد این "مدینه معرفت" گشته است. از این رو، قدر به عقب باز میگردیم:
"اذكر والله" شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را نور داد
گفت: «اگرچه پاکم از ذکر شـمـا
نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مستِ تصویر و خیال
در نیابد ذاتَ ما را بی مثال
(مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۷۱۵_۱۷۱۷)
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه ۱۷۵ و ۱۷۶
✍ عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش
☀️
#مولوی در #فیه_ما_فیه میگوید:
عبادتی پیدا کنید که از آن لذّت ببرید، عبادتی که شما را به وجد آورد، عبادتی که به شما جنبش بدهد.
#حافظ از میان طاعات مختلف با سحرخیزی خوش بود ولی از روزه گرفتن زیاد لذت نمیبرد.
#مولوی با موسیقی و سماع خوش بود و آن را نوعی عبادت میدانست.
گاهی به فرزندش میگفت:
صدای موسیقی برای من مثل صدای باز شدن درهای بهشت است.
در حالی که برای پارهای از فقها مثل صدای بسته شدن درهای بهشت است.
@molanatarighat
#عبدالکریم_سروش
.
برچسبها: دکتر سروش
🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل👇👇
https://t.me/MolaviPoet/41305
مولوی انسان عاشقی بود و عشق را نه تنها دانسته بلکه چشیده بود و تمام مكتب او در عشق خلاصه میشد - با درکی که خود او از عشق داشت. تمام هدیه ای که از استاد و مرشد خود گرفته بود عبارت بود از عشق. او به مولوی آموخته بود که چگونه عاشقانه زندگیکند، چگونه عاشقانه در ایــن جهان نظر کند، چگونه عاشقانه حوداث را تحلیل کند، و چگونه عشق را به کمک عقل بفرستد تا نقصانهای آن را تکمیل کند، لذا وقتی که به حادثه کربلا هم نگاه میکند، آن را یک حادثه عاشقانه زیبای دلربای ایثارگرانه میبیند و مست آن میشود. یعنی به جای آنکه دست قساوت ستمگران را ببیند و مالامال از نفرت بشود، روح عاشق ایثارگر پر گذشت امام حسین(ع) را میبیند و مالامال از محبت و سرشار از بهجت میشود. میان این دو نوع دریافت تفاوت بسیاری وجود دارد. هر کسی رزق و نصیب خود را در این عالم دارد. امر واحد میتواند به افراد پیامهای مختلف بفرستد.
گر جهان را پُر دُر مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم
(مثنوی دفتر اول بیت ٢٣٩٤)
این عالم اگر پر از زشتی و پلیدی شود، پاکان فقط از او پاکی نصیب میبرند.
گر شود عالم پر از خون مالمال
کی خورد بنده خدا الأ حلال
( مثنوی دفتر دوم، بیت ٣٤٣٢)
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص از زر بُرد خاکستر شود
(مثنوی دفتر اول بیت ١٦١٢)
ناپاک به دست پاکان پاک میشود. از منظر مولانا حادثهای این چنین پر از زشتی و قساوت، چهره دیگری پیدا میکند. آن چهره عبارت است از یک ایثارگری و عاشقی و گذشت تام و تمام، در طبق اخلاق نهادن همه چیزخویشتن. از این زیباتر حقیقتاً منظرهای وجود ندارد گذشت، زیباترین حادثه عالم انسانی است و هرچه این گذشت عظیم تر، وسیع تر و عمیق تر باشد آن زیبائی وسیع تر و عمیقتر است. شما اگر به خود مولوی نظر کنید میبینید که مهمترین کاری که او در زندگی خود کرد عبارت بود از گذشت. مولوی با هر معیاری که نظری کنید مرد برخورداری بود. در چشم مردم و حاكمان و عالمان از حرمت بسیاری برخوردار بود. محتشم بود. مال و منال بسیار داشت. مفتی بود. جوان بود. خطیب زبردستی بود. مورد اعتنا و احترام همگان بود، ولی حاضر شد همۀ اینها را زیر پا گذارد. و این همان قماری بود که او به آن تن داد. قماری که بعداً گفت:
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
(دیوان کبیر،غزل ۱۰۸۵)
گفت آرزو میکنم که ای کاش یک نوبت و فرصت دیگری به من میدادند و من قمار دیگری میکردم. نفس این قمار برای من همه چیز است.
و حقیقتاً مولوی به واقعه عاشورا و کربلا و امام حسین(ع) به چشم یک پاکبازی مطلق که مجسمه زیبائی مطلق بود، نگاه میکرد. پیش خود میاندیشید که در روح آن بزرگمرد آزاده چه میگذشته است که در یک لحظه تصمیم میگیرد قلم بطلان بر همه برخورداری خود بکشد؟ ساده نیست. سری میخواهد به رفعت سماوات، دلی به وسعت کائنات و به تعبیر مولوی: "سینهای شرابخانه عالم." آدمی این قدر پرمستی و پرهستی که بتواند از همه تعلقات خود بگذرد! من خوب می توانم مجسم کنم که وقتی مولوی به حرکت امام حسین (ع) نظر میکرد و به آن ایثار و فداکاری و گذشت عظیم و تاریخی بینظیر و بی سابقه او دیده میدوخت نمونه بزرگی از عاشقی را میدید که شاید کار خود او مصداق و نمونه بسیار کوچکتر از آن بود.
📗 قمار عاشقانه شمس و مولانا
صفحه۱۶۳ تا ۱۶۵
✍ دکتر عبدالکریم سروش
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
برچسبها: دکتر سروش



