
باز آمد ، غصّه ام را باز کرد
راز بود او راز ماند ، او راز کرد
آن سبو را ، با خودش همراه کرد
آرزو را ، همرهِ صد آه کرد
حسرتِ آن گیسوان در جان ماند
بوسه بر چشمانِ جان ، اینسان ماند
گویشِ شعرم شکست ، در حنجره
ناامید بستم ، تمامِ پنجره
عابران کی اشک ریزند ؟ بی خیال
شاعران لبریز اشک اند ... پایمال
رفت بی ما ... ماهِ ما آن سوی ها
رفت از ما ... دور تر از جوی ها
ماه رفت ، برکه اینجا ماند و سوخت
تا ابد چشم بر مسافر برکه دوخت
برکه ی بی ماه ، همی مُرداب گشت
بی سرِ شوق ، حاصلش تالاب گشت
حاصلِ این آفرینش ، عشق نیست ؟
مبداء آغازِ ما ، جز عشق چیست ؟
قطره ای از عشق او بر دل چکید
ذره ای روز اَلست ، بر جان دوید
نقش زد از عشق ، جانِ خلق را
آتشی شیرین ، ز عشق مطلق را
زین سبب مَر عشق را ، جاذب شدیم
مِهرِ یاران ز جان طالب شدیم
آرزو آمد ... پریشان تر کجاست ؟
چون که دیوانه ... گریزان تر کجاست ؟
هر که دیوانه ... مرا فرزانه تر
نقشِ پروانه بگیر ، دیوانه تر
برچسبها: مثنوی یوسف



