معرفت حضرت دوست

مثنوی برکه ی بی ماه ...

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی برکه ی بی ماه ...

باز آمد ، غصّه ام را باز کرد 

راز بود او راز ماند ، او راز کرد

 

آن سبو را ، با خودش همراه کرد

آرزو را ، همرهِ صد آه کرد

 

حسرتِ آن گیسوان در جان ماند

بوسه بر چشمانِ جان ، اینسان ماند

 

گویشِ شعرم شکست ، در حنجره

ناامید بستم ، تمامِ پنجره

 

عابران کی اشک ریزند ؟ بی خیال

شاعران لبریز اشک اند ... پایمال

 

رفت بی ما ... ماهِ ما آن سوی ها

 رفت از ما ... دور تر از جوی ها

 

ماه رفت ، برکه اینجا ماند و سوخت

تا ابد چشم بر مسافر برکه دوخت

 

برکه ی بی ماه ، همی مُرداب گشت

بی سرِ شوق ، حاصلش تالاب گشت

 

حاصلِ این آفرینش ، عشق نیست ؟

مبداء آغازِ ما ، جز عشق چیست ؟

 

قطره ای از عشق او بر دل چکید

ذره ای روز اَلست ، بر جان دوید

 

نقش زد از عشق ، جانِ خلق را

آتشی شیرین ، ز عشق مطلق را

 

زین سبب مَر عشق را ، جاذب شدیم

مِهرِ یاران ز جان طالب شدیم

 

آرزو آمد ... پریشان تر کجاست ؟

چون که دیوانه ... گریزان تر کجاست ؟

 

هر که دیوانه ... مرا فرزانه تر

نقشِ پروانه بگیر ، دیوانه تر

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۰ | 12:51 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.