
مرا یادِ تو ! آتش می گدازد
خیالم را ، خیالت می نوازد
مرا یادِ تو دائم ، سایه سار است
چناچه عشق ، ما را ، همجوار است
مرا سوی تو ، عشقت می کشاند
نخواهی تو گَرَم ، او می رساند
کجا عشقُ و ؟ کجا زورِ من و تو ؟
از اوست شورُ و کجا شورِ من و تو ؟
کجا از عشق توان ، بودن گریزان
کجا از او توان ؟ نا مست و میزان ؟
هوایِ عاشقی ، کِی دستِ ما بود
خدایِ عاشقی ، در هستِ ما بود
هوای عاشقی ، مستی است مستی
ز عشقِ او ، وجود ، هستی است هستی
چو خویش را دید ، حالِ مستی اش شد
ز شوقِ خویش ، جودِ هستی اش شد
ببین ! این عشق ، عالم آفریده ؟
همین این عشق را ، بر ما او دمیده
پر از عشقی ؟ شبیهِ یار هستی
تُهی از خویش شوی ، در کار هستی
همه پیگیرِ آن گُم کرده هاییم
همه دلگیر آن در پرده هاییم
همه دنبالِ آن سایه دوانییم
یکی سنگی ... یکی آب روانییم
گَهی گُم کرده ها را می شناسیم
گَهی اندر خطا ، چو ناشناسیم
خوشا آن دل که عشق را یافت آخر
دلش را با دلش سخت بافت آخر
خوشا یارِ یگانه با یگانه
به مِهرش عشق زَند هر دَم جوانه
فراغت می کنند از حالِ دنیا
همی غرقِ خودند ، بی یادِ فردا
بگیر ! این رشته ی عشق ، وا رهی تا
به دنبالش برو هر جایِ هر جا ...
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف



