معرفت حضرت دوست

مثنوی   شبی آرام ، می آید ؟

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی   شبی آرام ، می آید ؟

شبی آرام و آهسته

از آن شب های بی خسته

شبی مهتاب در راهم

شبی ، مهتاب می خواهم

شبی رویای رویایی

قرارِ من که می آیی

غزل بر لب ، به چشمِ تو

تنم پُر تب ، که چشم تو

سبوی پر مِی است ، چشمت

غزل های نِی است ، چشمت

پر از جادو و رازِ خوب

پُر از بند و نیازِ خوب

خُمار و مستی اش توءام

بهار و هستی اش توءام

اسیرش می شوم تا شب

ضمیرش می شوم با تب

ضمیر و روح در جانش

زنم بوسه به چشمانش

طوافش کرده ام چندی

چرا ؟ دیوانه می خندی

طوافش با خیالاتم

کلافش با خیالاتم

قراری بر هلال ماه

ببینم تا جمالِ " ماه "

ببینم کو زده ؟ آتش

همین ساقی دُردی کَش

تمامم آتشِ آتش

از آن معنا دلِ بی غش

طبیبم گشته تب داری

حبیبم گشته دلداری

چنان آتش ز عشقش بُرد

هزار تیرِ خلاصش خورد

هزار تیرِ نشان کرده

هزار تیرِ نهان کرده

نهانی داد عشقش را

جوانی داد عشقش را

نهان می خواهمش اکنون

پسِ پرده ، پُر از افسون

.

.

شبی آرام ، می آید ؟

شبی آرام ، می باید ...


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : چهارشنبه نهم آبان ۱۴۰۳ | 5:54 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.