
شبی آرام و آهسته
از آن شب های بی خسته
شبی مهتاب در راهم
شبی ، مهتاب می خواهم
شبی رویای رویایی
قرارِ من که می آیی
غزل بر لب ، به چشمِ تو
تنم پُر تب ، که چشم تو
سبوی پر مِی است ، چشمت
غزل های نِی است ، چشمت
پر از جادو و رازِ خوب
پُر از بند و نیازِ خوب
خُمار و مستی اش توءام
بهار و هستی اش توءام
اسیرش می شوم تا شب
ضمیرش می شوم با تب
ضمیر و روح در جانش
زنم بوسه به چشمانش
طوافش کرده ام چندی
چرا ؟ دیوانه می خندی
طوافش با خیالاتم
کلافش با خیالاتم
قراری بر هلال ماه
ببینم تا جمالِ " ماه "
ببینم کو زده ؟ آتش
همین ساقی دُردی کَش
تمامم آتشِ آتش
از آن معنا دلِ بی غش
طبیبم گشته تب داری
حبیبم گشته دلداری
چنان آتش ز عشقش بُرد
هزار تیرِ خلاصش خورد
هزار تیرِ نشان کرده
هزار تیرِ نهان کرده
نهانی داد عشقش را
جوانی داد عشقش را
نهان می خواهمش اکنون
پسِ پرده ، پُر از افسون
.
.
شبی آرام ، می آید ؟
شبی آرام ، می باید ...
برچسبها: مثنوی یوسف



