معرفت حضرت دوست

آتشی انداخت در پنهان من

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

آتشی انداخت در پنهان من

یک نفر پیدا شد و دل بُرد ز ما

هم دلِ شیداش را بسپُرد به ما

یک نفر ، عشق ، آتش انداخت جان ما

یک نفر آشکار کرد پنهان ما

یک نفر دیوانه می خواست و رسید

جامی از میخانه می خواست و رسید

یک‌ نفر حسی به جانش ، ریشه داشت

گوییا در عاشقی ، اندیشه داشت

باز کرد ، جایی برای جانِ من

آتشی انداخت در پنهان من

باده داد بی جام ، تا مستم کند

خنده ی مستش ، چنان هستم کند

حیله هایی زد تا کارش گرفت

هر چه می خواست او ، از یارش گرفت

این نهالِ کوچک احساس او

ریشه کرد بر پیچک احساس او

نرم نرمک شد درخت عشق او

میوه مهرش فرو افتاد رو


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : چهارشنبه یازدهم مهر ۱۴۰۳ | 18:46 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.