آتشی افتاده در جانم ببین
آتش جانت کجا ؟ باشد چُنین
آتشِ شمع ، " آتش خورشید کجا ؟ "
حُبِ در نفس ، "حُبِّ در توحید کجا ؟ "
عشق ها ، در رتبه اند ، چو نردبان
از زمینی تا بگیر ! تا آسمان
هر که چون من لاف عشق بازی زند
کن یقین ، در خاک ، بازی می کند
در سکوت است ، عارفِ حیران او
در شهود است ، اول و پایان او
ما زمین ، تمرین بازی می کنیم
قصه ایم و قصه سازی می کنیم
لااقل کاش قصه هامان راست بود
آن چه را محبوبه ای می خواست بود
عشق خاکی را هزار بازی زدیم
عشق افلاکی بماند ، جا زدیم
درد نیست ، درمان که پیش غائب است
درد نیست،این بندها چون حاجب است
صد ها بند هم بگویی ، بیش هست
بند ما کمتر از آن درویش هست
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف
تاريخ : چهارشنبه سوم بهمن ۱۴۰۳ | 16:41 | نویسنده : یوسف جلالی |