
من که بلا دیده ام از چشم او
از چه دویدم ؟ بدان سمت و سو
از چه ؟ ز سوختن هراسم نبود
زآتش عشقش ، چو لباسم نبود
باز هوای تو و آن دهکده
چشم تو و حسِ تو و میکده
هر چه بگویم که نوایت ! چیست ؟
صوتِ بهشت ، باز نوایت ، نیست
داد منِ خسته رسیدی تو
پُر شدی از عشق و چکیدی تو
مِهر چکیدی ! گُل عشقت دمید
شعر چکیدی که دلم را خرید
هر چه مرا بود ، ربود جان تو
هر چه که دیدم که بود جان تو
مست کنِ جان ! چو مستی زنی !
نیستِ مرا آتشِ هستی زنی !
هست کنی ! هست تر از من شوی
مست کنی ! مست از من از دَوی
تا که هوای تو به نای و دل است
تا ابدم پای دلم ، در گِل است
صورتِ تو ! روضه ی رضوان من
سیرتِ تو ! منشاء ایمان من
بوسه چنان می زنمت ، جای ،جای
با تو رفیق سفرم ، پای پای
قهر کنم تا که بهانه شود
صلح کنم ، بوسه روانه شود
ای عطشت ! چون دل دریایی ام
عاشق آن روسری آبی ام
هی هوا می دهش زود زود
ناز همان وقت ، دلم را ربود
باد دَهی مَر دلِ دیوانه را
تا که زنی حسرتِ دل شانه را
.
.
.
باز خیالاتِ تو بازی کشید
زاهد بیچاره به خواری رسید
بازی چشم و دل و دستی شده
رامِ نگاهِ دل مستی شده
وای اگر بازی گرفته مرا
بازی ام و رازی نهفته مرا
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف



