معرفت حضرت دوست

مثنوی   باز خیالاتِ تو بازی کشید

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی   باز خیالاتِ تو بازی کشید

من که بلا دیده ام از چشم او

از چه دویدم ؟ بدان سمت و سو

از چه ؟ ز سوختن هراسم نبود

زآتش عشقش ، چو لباسم نبود

باز هوای تو و آن دهکده

چشم تو و حسِ تو و میکده

هر چه بگویم که نوایت ! چیست ؟

صوتِ بهشت ، باز نوایت ، نیست

داد منِ خسته رسیدی تو

پُر شدی از عشق و چکیدی تو

مِهر چکیدی ! گُل عشقت دمید

شعر چکیدی که دلم را خرید

هر چه مرا بود ، ربود جان تو

هر چه که دیدم که بود جان تو

مست کنِ جان ! چو مستی زنی !

نیستِ مرا آتشِ هستی زنی !

هست کنی ! هست تر از من شوی

مست کنی ! مست از من از دَوی

تا که هوای تو به نای و دل است

تا ابدم پای دلم ، در گِل است

صورتِ تو ! روضه ی رضوان من

سیرتِ تو ! منشاء ایمان من

بوسه چنان می زنمت ، جای ،جای

با تو رفیق سفرم ، پای پای

قهر کنم تا که بهانه شود

صلح کنم ، بوسه روانه شود

ای عطشت ! چون دل دریایی ام

عاشق آن روسری آبی ام

هی هوا می دهش زود زود

ناز همان وقت ، دلم را ربود

باد دَهی مَر دلِ دیوانه را

تا که زنی حسرتِ دل شانه را

.

.

.

باز خیالاتِ تو بازی کشید

زاهد بیچاره به خواری رسید

بازی چشم و دل و دستی شده

رامِ نگاهِ دل مستی شده

وای اگر بازی گرفته مرا

بازی ام و رازی نهفته مرا

​​​​​​​" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : شنبه سوم آذر ۱۴۰۳ | 16:33 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.