سایه ای آمد ، مرا بی خواب کرد
خنده ای بر زهد زد و بی تاب کرد
شاهدی آمد ، فرای رنگ و بو
شاهدی اندر غنا ، بی جستجو
چشم جادویش چراغ راه شد
دست گرفت و خود همانا چاه شد
پا گرفت و از خودِ خویشم بُرد
پا داد تا بر خودش، کیشم بُرد
چشم داد ، زیبا ببینم ، قصه را
گوش داد معنا ببینم ، قصه را
حس داد ، تا شعر بسازم ، عشق را
جان داد ، تا مِهر ببازم ، عشق را
سوز داد ، دلگرم چشمهایش شوم
سوز داد ، سرگرمِ شیدایش شوم
سایه آمد، سایه ماند و سایه رفت
هول انداخته به جان ، جانمایه رفت
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف
تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 15:33 | نویسنده : یوسف جلالی |