معرفت حضرت دوست

مثنوی   سایه آمد،  سایه ماند و سایه رفت

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی   سایه آمد،  سایه ماند و سایه رفت

سایه ای آمد ، مرا بی خواب کرد

خنده ای بر زهد زد و بی تاب کرد

شاهدی آمد ، فرای رنگ و بو

شاهدی اندر غنا ، بی جستجو

چشم جادویش چراغ راه شد

دست گرفت و خود همانا چاه شد

پا گرفت و از خودِ خویشم بُرد

پا داد تا بر خودش، کیشم بُرد

چشم داد ، زیبا ببینم ، قصه را

گوش داد معنا ببینم ، قصه را

حس داد ، تا شعر بسازم ، عشق را

جان داد ، تا مِهر ببازم ، عشق را

سوز داد ، دلگرم چشمهایش شوم

سوز داد ، سرگرمِ شیدایش شوم

سایه آمد، سایه ماند و سایه رفت

هول انداخته به جان ، جانمایه رفت

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 15:33 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.