معرفت حضرت دوست

مثنوی بیم از دست دادنت را می برم

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی بیم از دست دادنت را می برم

 

بیمِ از دست دادنت را می برم

من که دردت را به جانم می خرم

 

ای گشوده دل ، به این مطلوب خواه

تک حبیبِ جمله ی محبوب ها

 

ای حریمت ، آب و دانه بهرِ جان

ای طلوعت ، شوقِ جانِ عاشقان

 

تشنه داند ، قدرِ آن احساس را 

بوسه خواهد چشمِ تو ، الماس را

 

گام گام پیدا شدی ، در جانِ شهر

تا گرفتی ، هر چه رفت ، ایمانِ شهر

 

شاعرت ، عُزلت نشین بود ، جانِ دوست

با هویدایت ، شدم مهمانِ دوست

 

ای به معنا ، تا دلم ، افتاده ای 

از سرِ معنا مرا ، جا داده ای

 

ای پُر از تشویش ، بودن ، رفتنت 

در دلت ،غم ، بیش ، بودن ، رفتنت

 

دیده ای اعجاز ؟ همین مِهر دل است

چیده ای ایجاز ؟ بچین مِهر دل است

 

من به گلزارت ، گلِ زارم ، نگار

من به دیوارت ، نگاه دارم ، بهار

 

بی اشارت ، من چو مسکینم ، به عشق

بی بشارت ، حالِ غمگینم به عشق

 

صلح و جنگت ، سِرِّ این آشفتگی است

صلح و جنگت ، حاصلِ ناپختگی است

 

گر به جنگی ، گو که ما جنگ آوریم

گر به صُلحی ، گو که آهنگ آوریم

 

تا چه سازد این قلم ؟ در انتظار

چند بهار آمد ، بهار پشتِ بهار

 

حکمتش عالی ، بلی غفلت ز ماست 

رحمتش بیش از غضب ، بس بی صداست

 

ما به تسلیم اندریم ، تا نقش زند

آن چه خیر است او ، هم بر بخش زند

 

سیره ی اوست ، جود و رحمت دادن

شیوه ی اوست ، سود و فرصت دادن

 

هر چه او خواهد ، همو خیر است و خیر

هر چه می باید ، از او خیر است خیر

 

" یوسف "


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 20:57 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.