من که بی جانم ، بیا جانم بده
سِرِّ عشق دانی ، بیا آنم بده
سِرِّ عشق داری ، مرا کتمان مکن
صد رموز داری ، مرا پنهان مکن
هر چه داری ، مَحرمِ جانیم ، بگو
گر رفیق جویی ، نیز ما آنیم ، بگو
بر متاب ، ما را اسراری ، هست
آن چه می جویی ، هم آثاری هست
رو کن ، تا رو کنم ، از رازِ عشق
تا بخوانم ، بر دلت ، آوازِ عشق
فرق باید ، آشنا از نآشنا
نور باید از دلِ شیدای ما
نور عشق هر جا که دیدی باز کن
با دو بالِ عقل و عشق پرواز کن
رهرویِ عشقی ؟ طریقت عشق نیست
آتشی ؟ گویی حریقت عشق نیست
این مسیر ، یک همسفر دارد ، تو را
راه دانی ؟ دردسر دارد ، تو را
پیرِ راه باید ، به هر وادی تو را
نور ماه باید ، به هر زادی تو را
انتخابِ توست ، خورده بر تقدیر مگیر
انتصابِ توست ، گر که زندانی اسیر
انتخاب و همّت و همراه و قضا
سرنوشتِ توست ، می گیری جزا
آن حکیم ، جز خیر ، نمی سازد قَدَر
گر که بد آمد ، ز ما باشد اثر
بذر پاک و ارضِ پاک و طرزِ پاک
حاصلت را نیک سازد فرضِ پاک
با توکل ، در تلاشکوش و بیا
هم ز دریاش ، عشق می نوش و بیا
پُر کن از دریای مِهرش ، دل را
صاف کن از جود و صفایش ، گِل را
اسوه دان ، کارِ خدا را ، در طریق
دست گیر ، در رَه اگر دیدی غریق
بنده ها ، از حُبِّ او پی آمدند
گر نبودی مِهر ، گو کِی امدند
خویش را پست بین ، در هستِ خلق
هر چه هستی ، منشاءاش باشد ز حق
چوت تُهی باشی ، بلندت می کنند
چون غبار ، آخر به بندت می کنند
ساده باش ، آخر خریدارت شوند
آخرش ، باری به بازارت شوند
برده ها را ، تاجِ مصرش داده اند
صد زلیخا ، پشتِ در آماده اند
کار با دادار دار ، تا وا رهی
تو بگیری ، آن چه را ، که می دهی
نیّتِ خیرت ، چراغِ راه توست
باید از تقوی مدد در راه جُست
هر چه کاری می بری ، نیکی بکار
هر چه باری می بری ، هم خیر بار
" یوسف "
برچسبها: مثنوی یوسف



