معرفت حضرت دوست

مثنوی جان که مشتاق نوای آن لب است

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی جان که مشتاق نوای آن لب است

با دلم سرّی مگویی ای نگار ؟

من بسوزم ؟ زین نگفته جانِ یار ؟

 

کن عیاش ، چون که من مَحرم شدم

گر نهان دادی ، منت درهم شدم 

 

شوق افتاده ، بدانم رازِ دل 

ذوق افتاده ، بخوانم سازِ دل

 

تو بگو در آینه ، تا دیده ای ...

صورتی در سینه ، ما را دیده ای ؟

 

این که بر جانم نشسته ... عشقِ توست؟

این غرورم را شکسته  ... عشقِ توست ؟

 

تشنه ی احوالِ رازم ، راز گو

در طلب افتاده ام ، آغاز گو

 

این که مستم ... باده از جامِ تو نیست ؟

از قلم چون می چکد ... نامِ تو نیست ؟

 

وای اگر یک بار بگوید : یوسُفم ؟

می شود ؟ در شهر بجوید ، یوسُفم ؟

 

گر بدانم ، جانِ اویم ، جان دهم 

از سرِ شوقش ، همه ایمان دهم 

 

گر بخواند ، نامِ من ، بی نامه ام

گر بخواهد کامِ من ، به خامه ام

 

بایدش حیرت فزایم ، تا کجا

جانِ او پرواز دهم تا ناکجا

 

شورش و دیوانگی ، کارِ من است

هر چه دیوانه به شهر ، یارِ من است

 

گر چه لایق نیستم ، اما بزن

اَر شقایق نیستم ، اما بزن

 

تاجِ عشقت را به جانم ، می گذار

مستِ مستم کن ز عشق ، ای نو بهار

 

فرض کن ، یک گُل به جان می پروری

میوه ی عشقی ، از آن می آوری

 

شمسِ جانم شو ، که تسلیمت شوم

چون حدیثِ ناب ، تکریمت شوم 

 

شمسِ جان ! ما را ، به عشقت می خری ؟

با خودت ، با راهیانت ، می بری ؟

 

ما که ارزانیم ، بخر این جان را

تشنگانیم ، هم ببر این جان را

 

جان که مشتاقِ نوای آن لب است

بهرِ آن لب ، هر شبش ، در یارب است

 

با نوای عشق ، بخوان نامِ مرا ...

با هوای عشق ، نشان کامِ مرا ...

 

جانِ من چون نِی ، هزار سوزش بُود

مستی اش ، چون مِی ، همه روزش بُوَد

 

عاشق این رَه ، بداند درد را

سوخته ای باید ، بخواند درد را

 

سوخته جانی ؟ پس بگو بسم الله

چون بمانی ، پس بگو بسم الله


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 17:50 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.