
با دلم سرّی مگویی ای نگار ؟
من بسوزم ؟ زین نگفته جانِ یار ؟
کن عیاش ، چون که من مَحرم شدم
گر نهان دادی ، منت درهم شدم
شوق افتاده ، بدانم رازِ دل
ذوق افتاده ، بخوانم سازِ دل
تو بگو در آینه ، تا دیده ای ...
صورتی در سینه ، ما را دیده ای ؟
این که بر جانم نشسته ... عشقِ توست؟
این غرورم را شکسته ... عشقِ توست ؟
تشنه ی احوالِ رازم ، راز گو
در طلب افتاده ام ، آغاز گو
این که مستم ... باده از جامِ تو نیست ؟
از قلم چون می چکد ... نامِ تو نیست ؟
وای اگر یک بار بگوید : یوسُفم ؟
می شود ؟ در شهر بجوید ، یوسُفم ؟
گر بدانم ، جانِ اویم ، جان دهم
از سرِ شوقش ، همه ایمان دهم
گر بخواند ، نامِ من ، بی نامه ام
گر بخواهد کامِ من ، به خامه ام
بایدش حیرت فزایم ، تا کجا
جانِ او پرواز دهم تا ناکجا
شورش و دیوانگی ، کارِ من است
هر چه دیوانه به شهر ، یارِ من است
گر چه لایق نیستم ، اما بزن
اَر شقایق نیستم ، اما بزن
تاجِ عشقت را به جانم ، می گذار
مستِ مستم کن ز عشق ، ای نو بهار
فرض کن ، یک گُل به جان می پروری
میوه ی عشقی ، از آن می آوری
شمسِ جانم شو ، که تسلیمت شوم
چون حدیثِ ناب ، تکریمت شوم
شمسِ جان ! ما را ، به عشقت می خری ؟
با خودت ، با راهیانت ، می بری ؟
ما که ارزانیم ، بخر این جان را
تشنگانیم ، هم ببر این جان را
جان که مشتاقِ نوای آن لب است
بهرِ آن لب ، هر شبش ، در یارب است
با نوای عشق ، بخوان نامِ مرا ...
با هوای عشق ، نشان کامِ مرا ...
جانِ من چون نِی ، هزار سوزش بُود
مستی اش ، چون مِی ، همه روزش بُوَد
عاشق این رَه ، بداند درد را
سوخته ای باید ، بخواند درد را
سوخته جانی ؟ پس بگو بسم الله
چون بمانی ، پس بگو بسم الله
برچسبها: مثنوی یوسف



