معرفت حضرت دوست

مثنوی بی تو هم ، در پیِ عشق ، در بندم

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مثنوی بی تو هم ، در پیِ عشق ، در بندم

 

بی تو هم ، در پیِ عشق ، در بندم 

بی تو ای جانِ خیال ، من چندم

 

بی تو روز  ، شعر فراهم دارم 

بی تو شب ، از مصرعِ آن می بارم

 

بی تو در باغ خیال ، می گردم 

بهرِ آن خوابِ وصال ، می گردم

 

گاه ، شانه به سرت می آرم 

گاه بوسه به سرت می بارم

 

گاه ها  ، همه ام حیرانت 

آه از عاشقِ دل ویرانت

 

آه از دستِ بلا خیز دلت 

آه از آن لشگر چنگیز دلت

 

مهربان باش ، به دیوانه ی خویش

هم زبان باش ، نه بیگانه ی خویش

 

مهربان باش ، دلم می شکند

همچنان باش ، ز تو دل نَکَنَد

 

زنده کن ، دعوتی این جانم را

خنده کن ، سستی ایمانم را

 

تو به احیا بکوش ، از خبرت

ای پریا ! بپوش ، موی سرت

 

ای پری ! حرمت پیرانه کجاست ؟

تو بگو ، راهِ صمیمانه کجاست ؟

 

تو مگو : ‌توبه زن ، تسبیح انداز

تو مگو ، زُهد زن و بی ما ساز

 

تو مگو قصه ی تو پایان یافت

همه شهر ز ما ، حیران یافت 

 

وقتِ عشق ، وقتِ طلوع دلِ توست

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : سه شنبه هشتم تیر ۱۴۰۰ | 16:31 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.