معرفت حضرت دوست

معرفت حضرت دوست | حسان

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

تک درختم که تو سیراب نکردی همه بی بار نشستم

تک درختم که تو سیراب نکردی همه بی بار نشستم
یاد آن روز که تنها، ته آن کوچه‌ی دیدار نشستم


چه قشنگ ، سنگ شدی ، شیشه شدم زار شکستم
چون اسیری که جدامانده ز یاران به سرِ دار نشستم


هر که رد شد بسپردم که تو را یاد بیارد که بیایی
دست ما بسته و دل بسته و پا بسته و بی یار نشستم


مدعی رد شد و خندید و تمسخر دل ما زد که نیایی
گفتمش یوسف مصرم که ز چاه آمده بازار نشستم


مشتری آمد و دید و دل ما را چو پسندید سرودم
که دل ‌ما پی لیلاست که با صورت نم دار نشستم


مدعی هر شب پی در پی هم آمد و گفتا منشین ره
چه فغانم ز نگاه پر حسرت که به اجبار نشستم


او بگفتا که نداری ره دیگر به صراط لب آن دوست ؟
تازه فهمید که دیوانه ام و در پی دلدار نشستم


پس بگفتا که بگو شرح چه گشته که چنین حال خرابی
زار گفتم که به امید وصالش همه بیدار نشستم


گفتمش هر دو سه روزی رگ خود تیغ زده از غم هجرش
من شرمنده از این زنده نشستن همه بیزار نشستم


من جوان بودم و سرزنده به عشقی چو اساطیر زمانه
دست ما رفت ز دامان حبیب و همه بیمار نشستم


با #حسان شرح نمودم به وصیت بنویسد غم هجران
مدتی هست که چشمی به ره و چشم به اشعار نشستم


مختصر گویمت ای دوست چو پرسی تو زحال دل ریشم
سایه اش رفته و من بر سر دیوار چو یک خار نشستم


کار من شُرب مدام و پی هم ساغر و ساقیست بدانی
از خدا دور شده شرم که با مردم بد کار نشستم


گرچه در مزرعه‌ی سبز خداوند مقیمیم شب و روز
از بد حادثه عمری ست که محشور به هر خوار نشستم


ناله‌ی نی به مثل حال دل ناله‌ی من بود که نالید
معتکف روز و شبان بر سر هر نی چو به نیزار نشستم


هر کجا پا قدم دوست عیان شد سر ما ذبح فدایش
او ز ما رد شد و من بهر خدا باز به صدبار نشستم


شیخی از دِیر مرانسخه حوالت به خدا کرد و ملائک
من از آن روز کماکان سر محراب چه بسیار نشستم


درره حضرت جانانه اگر سر ندهی باخته ای
عمر تو رفته... ملامت که چه بیکار نشستم


#حسان
#امید_وصال

1403/6/1


پیشنهاد میکنم بخاطر نوع ضبط صدا با هندزفری 🎧گوش کنید👌

@Razedelema

@monajat124


برچسب‌ها: حسان

تاريخ : پنجشنبه دهم آبان ۱۴۰۳ | 5:54 | نویسنده : یوسف جلالی |

هم وقت میگساری و هم در اذان گرفت

گفتم به خویش ببوسش که جان گرفت
آغوش یار واشد و غم را عیان گرفت

«اصلا قشنگ نیست بمیرم در این غزل
وقتی هنوز دست تو را می توان گرفت ...»

وقتی که شعر مصرع و بیتش برای توست
شاعر به کام خویش بگو صد زبان گرفت

شاید تمام قافیه‌ها منتهی به توست
جایت میان شعر #حسان خوش مکان گرفت

حقا که کوچ کردی و بنشسته‌ای به شعر
این دل قرار گشت و نفس‌ ها امان گرفت

باز آمدی که شعر دو چشمت غزل شود
چون راز بوسه های تو در من نهان گرفت

دیشب که مفتخر شده ام جام و باده‌ای
گفتم به شیخ، چشم تو ما را نشان گرفت

گفتم اسیر سجده و تسبیح و مسجدم
این دلبری ز اوست که از ما زمان گرفت

گفتم به پیر میکده من مبتلای تو
باور نکرده این دل من بی نشان گرفت

بگرفته گوشه های دلم ابر تیر و تار
آن سان که گو مثال شب آخرالزمان گرفت

پرسیدش او که از چه زمان گشته ای اسیر
گفتم از آن زمان که دلم را عیان گرفت

آمد سماع و برد به آن فتنه های لب
دار و ندار و روح و روان ، توأمان گرفت

هر کس که تیر عشق نشیند به سینه اش
گوید که درد عشق از او خانمان گرفت

در غربت نگاه تو آواره گشته ایم
هیچت خبر نشد دل ما بی امان گرفت

ای بی وفا که در ره تو من نشسته ام
طوفان عمر آمد و اینک خزان گرفت

هم دل گرفت و هم نفسم بی هوا برفت
دل در کرانه ی رخ آن بیکران گرفت

گویی در این میان سر تیرش به سمت ماست
از آن زمان که یار دو ابرو کمان گرفت

دیشب به خلوتی به دلم گفتمش بسوز
هر گُل ز ما گرفت، همان باغبان گرفت

وقتی که جام و ساغر ما را نه باده ای ست
این رنگ دل چو خون شده و ارغوان گرفت

آن دم که تُنگ ِ تَنگ ِ شرابش شکست و رفت
گویی عقاب رفته ، کلاغ آشیان گرفت

چشمش که بست و نور جهانی ز ما گرفت
غم در زمین و هم به دلم آسمان گرفت

بند از دلم گسسته و اشکم به صورتم
وقتی که اشک راه نفس بر دهان گرفت

این حال و روز من که بدیدی همیشگی ست
هم وقت میگساری و هم در اذان گرفت


#حسان
#این_حال_من_بی_تو

1403/3/17


پیشنهاد میکنم بخاطر نوع ضبط صدا با هندزفری 🎧گوش کنید👌

@Razedelema

@monajat124


برچسب‌ها: حسان

تاريخ : چهارشنبه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۳ | 18:16 | نویسنده : یوسف جلالی |

کاغذ قلم شعری زتو باقی بماند در خفا

کاغذ
قلم شعری زتو
باقی بماند در خفا
#حسان

روز قلم بر آنان که آگاهی و نور نصیب خواننده میکنند مبارک باد

https://t.me/Razedelema/monajat124


برچسب‌ها: حسان

تاريخ : پنجشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۳ | 13:8 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر  تا تو لبخند زدی قافیه ام بر هم ریخت

تا تو لبخند زدی قافیه ام بر هم ریخت
دست آغوش که وا شد غم ما نم نم ریخت

محتضر بودم و کم روی و خجل از نگهت
پای بوسه ات به لبم واشد و من شرمم ریخت

من چرا داغ شدم ؟ خون به رگم نازل شد !؟
یک زمستان تو بگو رفت همه ماتم ریخت

همه ی قافیه‌ها تابعی از مه صنمم
صورتش را که بپوشاند دلم کم کم ریخت

نامه ای داد و نوشتش به #حسان یاد توام
اشک ما آمده بر گونه و چون شبنم ریخت

ما هم از عالمیان دلزده ، دل خوش جامی
نفس ساقی ما حق که به ما زمزم ریخت

مست و لایعقل و بی دین که شدم ساقی گفت
مشکلت چیست که گویی تو همه عالم ریخت

گفتمش حضرت معشوق بگو حوا بود
ترک دل کرده ، دلم همچو دل آدم ریخت

یک شبی تا سحری مست لبانش بودم
سر سجاده که بودم نفسم مبهم ریخت

گوئیا بارش باران همه بر منزل ماست
بارش درد و عذابی به دل پر غم ریخت

حال ما بد تو بگو دلهره ها پی در پی
چون هلاهل به شرابم همگی چون سم ریخت

خون ما ریخت به جای همه عالم در جام
تا به صورت دمی او زلف خَم اندر خَم ریخت

حال شوریده بپرسیدم از آن شیخ شبان
او بفرمود که در ساغر ما اعلم ریخت

درد و نالان و گهی خنده ی شوقت، کرمش
همه را لطف نموده است بگو حاتم ریخت

آنچه شد قسمت ما روز ازل از کم و بیش
سهم ما بود که آن راز به دل مَحرم ریخت

تا نگاهش به نگاه دل ما عاشق شد
حال ما را بخرید و ز خُمش هردم ریخت

حال من مست و شب شعر غزل هایم مست
شور عشقی ست که او بر دل آن خاتم ریخت

من مسلمان در میکده اش گشتم دوش
حُسن او بود خودش را به دلم محکم ریخت

راز این راه همه گویمت ای لایعقل
کاسه ام شب به سحر بردم و او صبحدم ریخت

#حسان
#راز_این_راه

1402/5/29


پیشنهاد میکنم بخاطر نوع ضبط صدا با هندزفری 🎧گوش کنید👌

@Razedelema

@monajat124


برچسب‌ها: حسان

تاريخ : سه شنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۲ | 11:51 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.