معرفت حضرت دوست

غزل.  دستان من تابِ تبِ گیسو گرفته

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل.  دستان من تابِ تبِ گیسو گرفته

دستان من تابِ تبِ گیسو گرفته

چشمانِ من حس دو صد جادو گرفته

حالِ غزل ها با خیالش جور جور است

بی قاصد و بی باد ، عِطر او گرفته

اینجا هر که دستِ خطش را داشته باشد

انگار که در شهرِ خودش ، آهو گرفته

پاداشِ صبر هم می دهد ، چشم انتظار را

چشمانِ دل یعقوبِ ما ، سو سو گرفته

مادر که فهمیده چه قدر در انتظارم

تا پرت کند حسِ مرا ، شب بو گرفته

مادر ! ببین شب بو عطرِ عشق ندارد

گاهی پدر ، هم حالت اخمو گرفته

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ | 10:4 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.