کمبود!
من یک عبارتی رو خیلی دوست دارم و خیلی هم دمِ دست هست و زیاد استفاده میشه، ولی به نظرم خیلی هم غنی است.
و اون هم واژه یا ترکیبِ شریفِ «کمبود»ه.
کمبود، هم کم است، هم بود است.
میانه مطلقِ بود و نبود.
اینجا میشه کمبود.
و اتفاقاً مزه خوشایند انسانیزیستن در ساحتِ کمبوده.
یعنی نه چنان نبود که دیگه کاری نداشته باشی،
نه چنان بود که حرکتی ممکن نیست.
ما در میانه بود و نبود یک نقطهای ایستادهایم.
هروقت که سمتِ بود، باخبر میشه که چیزی نبود، این باخبری بهسمت او آغوش باز میکنه،
انگیخته میشه.
و این میشه سرآغاز اینکه ما بخواهیم صحبت کنیم که این انگیختگی چه مراتبی داره….
@molanatarighat
#حسام_ایپکچی
.
برچسبها: حسام ایپکچی
ما بخواهیم یا نخواهیم روییدهی در این زوال زار جهانیم...
جهانی که همهی بهارهاش زاییده خزان هاست،همه روییدنهاش ثمره بریدنهاست!
ما ناگزیرانه از ترس فرعون فرسودگی و دل زدگی چاره نداریم جز اینک میل ها رو به نیل بیندازیم و بعد چشم امید به اتفاق بدوزیم.
اگر اقبال یار بشه، دامن آسیهای شامل حال بشه و این میل برسه به دلداری و به میزبانی که باید، اون وقته که حتی در این فرعونسرای دنیا هم ذوق ما پر میگیره و خوشا به حال انسانی که ذوق پرگرفته داره!
خوشا به حال انسانی که شوق شعله ورداره!
چنین انسانی معجزهاش شکافتن نیل روزمرگیهاست...
@molanatarighat
#حسام_ایپکچی
.
برچسبها: حسام ایپکچی
شما فعل کاشتن رو شنیدید؟
موقعی که هسته و دانهای رو به دل خاک میگذارید و از او تیمارداری میکنید تا قد بکشد و به ثمر بنشیند.
حالا اگر بخواهید کسی رو امر بکنید به این کاشتن، اونوقت با لفظ «کار» مواجه میشید. بن مضارع کاشتن. میتونید ب اولش بذارید می شود «بکار».
حالا اینجا اون تعابیر قبلی که در مورد کار داشتیم معنا پیدا میکند که چرا در ادبیات فارسی چنین گسترهای رو برای کار در نظر داریم...
اونجایی که صحبت از کار گلاب و گل هست، یعنی سرشت آغازین و چنانکه کاشته شدهاند. یا اونجایی که داره میگه ماه و خورشید و فلک در کارند، یعنی کاشت خورشید، شعاع آفتابه.
کاشت ماه، تابشه.
کاشت آب، بارشه.
یعنی این جهان زنجیرهای از کاشتهاست و حالا نوبتِ کاشتن من و توست.
کار یعنی امر به کاشتن.
هر از گاهی به کاشتههایتان نگاهی انداختهاید؟؟
@molanatarighat
#حسام_ایپکچی
.
برچسبها: حسام ایپکچی
مرگ رخدادی در انتهای مسیر زندگی نیست!
فصل دو چیز را از هم تمایز میدهد، اگر فصل در وسط نباشد دیگر دو چیز نیست، بلکه یک چیز است.
اگر مرگ نبود، در برابرش چیزی به نام زندگی تعریف نمیشد. حالا که مرگ هست، در برابرش باید چه ادبی را به جا آورد؟
چه بسا زمستان مرگآلودی را باید در آغوش کشید که بهار نویی را رویید. مرگ رخدادی در انتهای مسیر زندگی نیست، چه بسا مرگ را باید دمادم زیست، مرگ را باید اراده کرد و شد که در پیاش تولدی اتفاق بیفتد.
خوشا به حال کسانی که مرگ پایانی، اولین تجربۀ آنها از مرگ نیست.
@molanatarighat
#حسام_اپیکچی
.
برچسبها: حسام ایپکچی
انسانکم...
انسانکم!
اینجا که تو پا نهادهای
سرزمین جداییهاست
وصلها منزلبهمنزل سپری خواهد شد…
و تو اقسام فصلها را خواهی چشید
گذر از این تنگنا را تاب بیاور
که درد خواهی کشید؛ اگر در پی دوام باشی!
که دوای تو در تننهادن به نهاد ناآرام جهان است!
به هر سلام که میرسی بدان که «والسلام»ی در پی است!
یادت باشد این مرتبه از بودن،
یک اصل و تنها یک اصل قطعی دارد
و آن یک اصل این است:
که وصلها به فصل ختم خواهند شد!
که تو برای فصلدیدن آمدی...
@molanatarighat
#حسام_ایپکچی
.
برچسبها: حسام ایپکچی