معرفت حضرت دوست

معرفت حضرت دوست | جواد ضمیری

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

او مي رود، او مي رود مثل شب پيش

تا مثل هر شب باز هم باران ببارد
خود را به ابر شانه هایم می سپارد

امشب دوباره می رسد تا خاطراتی
بر سطر سطر دفتر شعرم بکارد

می دانم آری، خوب مي دانم در اين شهر
سنگ صبوري جز من شاعر ندارد

«سارای» هر شب تا سحر در آسمانم
طوفاني از جنس زمستان مي گذارد

شب پرسه هامان رو به پايان است و او باز
يك دستمال نازك پر گريه دارد

حالا دوباره وقت رفتن دست من را
محكم ميان دستهايش مي فشارد

او مي رود، او مي رود مثل شب پيش
اما خودش را پيش من جا مي گذارد

#جواد_ضمیری


‌ ┅═•❃❤️❃•═┅


برچسب‌ها: جواد ضمیری

تاريخ : دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳ | 10:34 | نویسنده : یوسف جلالی |

شعر  به من مجال ندادند همسرت باشم

به من مجال ندادند همسرت باشم
که عاشقانه ترین شعر دفترت باشم

نخواستی من شاعر منی که گمنامم
شبیه آینه عمری برابرت باشم

همیشه سعی من این بوده است و خواهد بود
رفیق دغدغه های مکررت باشم

و سهم، سهم من از تو همین قَدَر کافی ست
همین که گوشه ای از کُنج باورت باشم

همین که گاه کنار بساط قلیانت
بسوزم...آتش چای و سماورت باشم

به من مجال ندادند همسرت .....اما
کنون اجازه بده تا برادرت باشم

#جواد_ضمیری🌻🌻🌸🌸🌺🌺🌷🌷💐💐🌼🌼☘️☘️🍀🍀🌹🌹🌻🌻💐☀️با احترام دعوتید به میهمانی غزل و هنر در کانال هنری و ادبی سماع قلم☀️💐 https://t.me/sameqalam
👆👆


برچسب‌ها: جواد ضمیری

تاريخ : چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۲ | 13:9 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.