دوباره غروب شد و از تو لبریزم
دوباره چای خیال ، با تو می ریزم
دوباره زخمِ خلاء ، سرباز کرده مرا
من از خود ، بی تو ، کجا بُگریزم ؟
تاوانِ انتخاب تو را من می دهم ، باشد
از من مخواه ، زین انتخابِ عشق برخیزم
خوب یا بد ، برای من است ، حاصلِ عشق
تو سنگ انداز خیال مدار ! گُل ریزم
من با سلام عشق ، از سوی تو بیدار می شوم
سلام از ماست ، ای عشقِ سحر خیزم
تا خودِ شب ، چشمانِ تو ! مرا گرفته اند ، می برند
چیزی شبیه حسِ مردِ شهریارِ تبریزم
می دانم که آمدنی در کار نیست ، از آنسو
امّا ... می رسد به دادِ من ، به وقتِ پاییزم
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : پنجشنبه یکم آذر ۱۴۰۳ | 16:54 | نویسنده : یوسف جلالی |