معرفت حضرت دوست

غزل   دل من ! قصه همین بود ، که رفت

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   دل من ! قصه همین بود ، که رفت

دل من ! قصه همین بود ، که رفت

دل من ! غصه چنین بود ، که رفت

هر کسی فرض خودش را دارد

یارِ من ، اهلِ زمین بود ، که رفت

گِله از دست قضا ؟ یا یارم ؟

همه تقصیر از این بود ، که رفت

حُبِّ او ریشه چنان زد ، به دل

اولش اهلِ قرین بود ، که رفت

گفت : سجاده نشین شب هاست

نورِ ایمان به جبین بود ، که رفت

سفرش خوش ، دلش شاد ، دلش آرامش

او به ناچار، غمین بود ، که رفت

شایدم مصلحت از عالم بالا باشد

عشق ما ، قدِ جنین بود ، که رفت

چند صباحی نهال کاشت غزل های مرا

از دَمِ حق ، وزین بود ، که رفت

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : دوشنبه سوم دی ۱۴۰۳ | 16:12 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.