معرفت حضرت دوست

غزل تو به زلفت ، مزن عطر ، که دیوانه کن است

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل تو به زلفت ، مزن عطر ، که دیوانه کن است

همش آشفته ی اینم ، دل آرامم کو ؟

غمِ ناگفته ی اینم ، مِیِ جامم کو ؟

همه اندیشه ی اینم کجایت بوسم ؟

غصه ی قصه ی اینم ، شبِ کامم کو ؟

تو به زلفت ، مزن عطر ، که دیوانه کن است

لب و زلف و چشم و ... مگو دامم کو ؟

طمعِ من به تو ، کار جنون است نه من

دل گریخته است ز من ، آن دلِ خامم کو ؟

قهرِ تو ، خانه تاریکِ دلم را ساخته

خنده ی روشنی خاطرِ هر شامم کو ؟

ماهِ خلق آمده بالا ، مرا یادی کن

ماهِ من ، روئیتِ تو ! بر سرِ بامم کو ؟

بعدِ تو گوشه این میکده کارم شده خلوت جانا

بعدِ تو بخت سعادت ز فرجامم کو ؟

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳ | 18:47 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.