از بام ما ، دانه بر نچید و رفت
از دستِ ما خیری ندید و رفت
وقتی که نهالِ عشقم ثمر نداد
از باغِ ما دست کشید و رفت
ما تا سلام ، کنارِ سایه اش بودیم
گویا ، نوبتِ ما سر رسید و رفت
ما ناز کّشَش نبودیم مگر ز جان ؟
کوتاهی چه دید ؟ پرید و رفت
بی خیالِ او ، محال ، شب بگذرانیم
مثلِ خیالِ خویش ، دوید و رفت
این آتشِ زیرِ خاکسترش ، یادگار
گوییا !!! یوسُفی بهتر خرید و رفت
این چنین صیدی ،دانه می خواهد مگر ؟
تا حیرانم دید ، دانه پاشید و رفت
روزی در کوچه اشارت کرد ، همراه رقیب
گفت : طفلکی بیچاره ... خندید و رفت
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ | 13:28 | نویسنده : یوسف جلالی |