معرفت حضرت دوست

غزل    از بام ما ، دانه بر نچید و رفت

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    از بام ما ، دانه بر نچید و رفت

از بام ما ، دانه بر نچید و رفت

از دستِ ما خیری ندید و رفت

وقتی که نهالِ عشقم ثمر نداد

از باغِ ما دست کشید و رفت

ما تا سلام ، کنارِ سایه اش بودیم

گویا ، نوبتِ ما سر رسید و رفت

ما ناز کّشَش نبودیم مگر ز جان ؟

کوتاهی چه دید ؟ پرید و رفت

بی خیالِ او ، محال ، شب بگذرانیم

مثلِ خیالِ خویش ، دوید و رفت

این آتشِ زیرِ خاکسترش ، یادگار

گوییا !!! یوسُفی بهتر خرید و رفت

این چنین صیدی ،دانه می خواهد مگر ؟

تا حیرانم دید ، دانه پاشید و رفت

روزی در کوچه اشارت کرد ، همراه رقیب

گفت : طفلکی بیچاره ... خندید و رفت

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ | 13:28 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.