معرفت حضرت دوست

غزل   دستم به ربودنت ، نمی رسد ، چه کنم ؟

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   دستم به ربودنت ، نمی رسد ، چه کنم ؟

دستم به ربودنت ، نمی رسد ، چه کنم ؟

به روسری گشودنت ، نمی رسد ، چه کنم ؟

وقتی می خندی به حس پنهانِ آینه ات

ذهنم به سرودنت ، نمی رسد ، چه کنم ؟

سایه های قریبت که نیست ، غریبم من

عقلم به نبودنت ، نمی رسد ، چه کنم ؟

تو آوازِ عشق می خوانی ! آن سوی پنجره

گوشم به شنودنت، نمی رسد، چه کنم؟

آثارِ عشق من به جوارحت ، پیدا نیست

دلم به آزمودنت نمی رسد، چه کنم؟

چه کنم ؟ یقین کنی عاشقم تو را

زورم به آلودنت ، نمی رسد، چه کنم؟

تو هر روز از این کوچه سرازیری و من ...

پایم به پیمودنت ، نمی رسد، چه کنم ؟

تو بی خیال حالِ خراب منی می دانم

دلم به آسودنت ، نمی رسد، چه کنم ؟

دستم بوی عشق می دهند در مزدِ غزل

سعیم به فزودنت ، نمی رسد ، چه کنم ؟

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : چهارشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 15:25 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.