معرفت حضرت دوست

غزل   خیال کن ! تو را همان روز برای من گِل گرفتند

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   خیال کن ! تو را همان روز برای من گِل گرفتند

خیال می کنم ، آن خنده ها ، برای من است

هر تبَسُم تو ، هم بلا ، هم دوای من است

خیال کن ! تو را همان روز برای من گِل گرفتند

برای همین ، این غریبه ، آشنای من است

بگذار تو را ترانه کنم هر شب ، پنهان

اسم تو ذکر خلوت و غنای من است

بگو چه قدر ؟ دعا لازم است ، تا دستانِ تو

بوسه از زلفِ تو ! اولین دعای من است

ورق ورق ، دفتر عمرم، تمام می‌شود ببین

شاهد ؟ موی سپیدم ، انتهاي من است

وقتی ماندم ، تو هم در پرده شدی

این انتظارِ جان کندن ، سزای من است

این آتشِ نشسته بر دل ، خاموشِ نگاهِ توست

غمگین مباش که سوختن اقتضای من است

دیوارِ بین ما ، آنقدر بلند است که نگو

دیگر چشمانت را نبند ، برقش شفای من است

چند دفتر تمام کنم ؟ تا آمدنش

خوب می دانی ! عشقت ، همه ی جان و معنای من است

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : شنبه پنجم آبان ۱۴۰۳ | 15:25 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.