معرفت حضرت دوست

غزل   مُجابم کن ! که من بیهوده اینجایم

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   مُجابم کن ! که من بیهوده اینجایم

مُجابم کن ! که من بیهوده اینجایم

جوابم کن ! : نمی بینی ! ، که هم پایم

حراجم کن! چو یوسُف (ع) در کفِ بازار

: که با تو همرهِ این عشقت نمی آیم

سرِ آزارِ ما بودت ، حلالت می کنم ، باشد

تو غائب می شوی اما ، منِ دیوانه پیدایم

تو دوری ! دورِ دورِ دور

تو آنجایی ! ولی من قصه ی اینجایِ آنجایم

سرِ عشقت ! چه آمد ؟ بر سرِ دلداده ی رسوا

هنوزم باز دخیل بستم ، چه اندازه ؟ توَلایم

تو امروز می روی ! با تشویش نمی دانم

منم دائم به فکرِ سردی پاییز فردایم

حلالم کن که فردا را نمی بینم با توی دلدار

حلالم کن ، در آن سایه نشسته در تماشایم

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : شنبه هفتم مهر ۱۴۰۳ | 12:42 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.