معرفت حضرت دوست

من و بهار

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

من و بهار

.
دوستت دارم ...
باید در چشمان نگریست،
یا در گوش‌ها گفت؟

جنبش انگشتانت که بر روی هم انباشته شده بود
و مروارید چشمانت
دلیل بود؟

در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشه‌ی سبز ...

سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود.
از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست.

بیرون خزان در کار بود.
نمی‌دانستم در بهار درون باید گفت؟
یا در خزان بیرون؟

من و بهار پیاده شدیم
بهار در خیابان محو شد
پاییز در کنارم راه می‌آمد.

♦️احمدرضا احمدی

🍎@koocheh_Abshar


برچسب‌ها: احمد رضا احمدی

تاريخ : جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱ | 17:41 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.