معرفت حضرت دوست

غزل.  بی آن آبیِ حریر ، بر می گردم

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل.  بی آن آبیِ حریر ، بر می گردم

من‌ آخر از این مسیر ، بر می گردم

از رنجل عطش کویر ، بر می گردم

از این مسیر ، چه خیری دیده ام؟

چه مدت اسیر ؟ بر می گردم

شروع آشنایی ، یک ذره محبت بود

با این زخمِ کبیر ، بر می گردم

تو بودی و دست های من پُر می نمود

وای ! با دستِ فقیر ، بر می گردم

ای آتشِ درونِ شیرین ! خاموش مشو !

با سردی تمامِ ضمیر ، بر می گردم

شاید ، سهمِ من ، همان مقدار بود ...

رفت آن مهربانی کثیر ، بر می گردم

کو ؟ آن لذتِ بازبینی عمدی روسری

بی آن آبیِ حریر ، بر می گردم

پُشتم، به تو به عشق گرم بود

بی یاور و نصیر ، بر می گردم

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : دوشنبه دهم آذر ۱۴۰۴ | 12:30 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.