معرفت حضرت دوست

غزل.  گفت : " عُمراََ ، به عاشقان نمی مانم

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل.  گفت : " عُمراََ ، به عاشقان نمی مانم

گفت : " عُمراََ ، به عاشقان نمی مانم

اصلا ذره ای ، به عاقلان نمی مانم "

از وقتی ، به شهر ما آمدی !

یک لحظه ، در آسمان نمی مانم

تو ! جنگل ، یا کویر ، یا کوه باشی !

با تو بارانم ! بی باران ، نمی مانم

از سکوتت می ترسم ، رقیبی ، چیزی...

یعنی می ترسم ؟ در میدان نمی مانم

به وقت جمال آرایی ات ، بانو !

پَر می کشم ، در گلدان نمی مانم

خوش انصاف ! سلام که مجانی است

با سلامی ، در زندان نمی مانم

شک داری ! چه اندازه ؟ پایِ عشقم ...

عشق نباشد ، با ایمان نمی مانم

بگو کوه قاف ، به مویت ، می آیم

از تو اشارت ... تهران نمی مانم

اگر پشت کنی ! به هر چه خاطرات

شرط میکنم ، مثلِ " الان " نمی مانم

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : سه شنبه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۴ | 22:37 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.