معرفت حضرت دوست

غزل   عجیب قصه ات در پیری ، گلوگیر است

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   عجیب قصه ات در پیری ، گلوگیر است

عجیب قصه ات در پیری ، گلوگیر است

عجیب تر از آن که ، چشمانت در ضمیر است

گاهی مرا به گلستان می بری با خنده ها

گاه غایبی ! مجموع زندگی چون کویر است

پاییز که می شود ، دستانِ تکیده ی من

مثل چند پاییزِ دیگر ، باز فقیر است

دیوانه های شهر ، آسیب می زنند آری

دیوانه ی تو امّا ، سر به زیر است

ای زخمِ نشسته در صورتِ آینه ام

سایه ی تو ! یا سایه ی من اسیر است ؟

بانوی من ! گرفتم ز تو خلاص شوم آخر

عشق را... چه کنم ؟ بگو گذیر هست ؟

پیداست ، پایانِ عاشقِ سینه چاک تو ! بی وصال

آیا ؟ از آن سو ، تمایُلِ دلی ، دستگیر هست؟

گفت :" به هر غزل ملرزان دلم را محبوبِ من

.......................................... "

این دل به تو ! به عشق ، به غزل ، گیر هست

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ | 9:43 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.