عجیب قصه ات در پیری ، گلوگیر است
عجیب تر از آن که ، چشمانت در ضمیر است
گاهی مرا به گلستان می بری با خنده ها
گاه غایبی ! مجموع زندگی چون کویر است
پاییز که می شود ، دستانِ تکیده ی من
مثل چند پاییزِ دیگر ، باز فقیر است
دیوانه های شهر ، آسیب می زنند آری
دیوانه ی تو امّا ، سر به زیر است
ای زخمِ نشسته در صورتِ آینه ام
سایه ی تو ! یا سایه ی من اسیر است ؟
بانوی من ! گرفتم ز تو خلاص شوم آخر
عشق را... چه کنم ؟ بگو گذیر هست ؟
پیداست ، پایانِ عاشقِ سینه چاک تو ! بی وصال
آیا ؟ از آن سو ، تمایُلِ دلی ، دستگیر هست؟
گفت :" به هر غزل ملرزان دلم را محبوبِ من
.......................................... "
این دل به تو ! به عشق ، به غزل ، گیر هست
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ | 9:43 | نویسنده : یوسف جلالی |