معرفت حضرت دوست

غزل   از شهر بارانم ، ولی باران ندارم

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   از شهر بارانم ، ولی باران ندارم

از شهر بارانم ، ولی باران ندارم

دیوانه ی یارم ، ولی یاران ! ندارم

از شهر بارانم ولی با ریشه ای خشک

چندی است به ابرِ عشق من ایمان ندارم

دیوانه ها ! فرزانگان گیرند هنوز در آینه ها

دیگر تُهی جانم ، سرِ قربان ندارم

باید گذشت ، از تو ! از عشقِ پنهان

آری مسافر می شوم ، مهمان ندارم

کم کم‌ از این معبر عبور باید ، آری

من آخر خطم ، غمِ پنهان ندارم

آرام آرامم ، در این اوقات شیرین

مرز صبورم ، حمله ی طوفان ندارم

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ | 3:43 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.