از شهر بارانم ، ولی باران ندارم
دیوانه ی یارم ، ولی یاران ! ندارم
از شهر بارانم ولی با ریشه ای خشک
چندی است به ابرِ عشق من ایمان ندارم
دیوانه ها ! فرزانگان گیرند هنوز در آینه ها
دیگر تُهی جانم ، سرِ قربان ندارم
باید گذشت ، از تو ! از عشقِ پنهان
آری مسافر می شوم ، مهمان ندارم
کم کم از این معبر عبور باید ، آری
من آخر خطم ، غمِ پنهان ندارم
آرام آرامم ، در این اوقات شیرین
مرز صبورم ، حمله ی طوفان ندارم
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ | 3:43 | نویسنده : یوسف جلالی |