معرفت حضرت دوست

غزل    ختم کلام ، قصه هجران است

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    ختم کلام ، قصه هجران است

دلتنگِ آن قرارِ مردانه ام

نیستی ! انگار من بیگانه ام

دلتنگ قرار نیامده ها چه قدر ؟

نگویی : ولش کن ! دیوانه ام ؟

تو باغ خنده را که نشان دادی

هنوز در آن خیال ، پروانه ام

ای بانوی پُر شورِ من بنوش !

از جام غزل ها ، ترانه ام

کوتاه میا ! از گنجِ دیر یافته ات

تا گوهر بیابی از افسانه ام

ای دشمنِ هر چه ایمانِ من

تو در مسجد و من میخانه ام

سخت است رسیدن من تا او

من آخر کجای دل جانانه ام ؟

ختم کلام ، قصه هجران است

گفت : تو دیوانه ای و من فرزانه ام

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : دوشنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 4:42 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.