
اگر بارانی ام چیزی نمی دانی !
تَر و گریانی ام چیزی نمی دانی !
هنوز میخانه ام ، آیا خبر داری ؟
کجا می خوانی ام ؟ چیزی نمی دانی !
شبیهِ عاشقی در پشت در مانده
عجیب زندانی ام چیزی نمی دانی !
قطارت رفت ، نشستم منتظر در نامیدی
شبِ پایانی ام ، چیزی نمی دانی !
دلت با من نگفت ! آن رازِ دیرین را
لبِ ویرانی ام ، چیزی نمی دانی !
تمامِ من فرو ریخت از پسِ هجران
ز سرگردانی ام چیزی نمی دانی !
تبِ میلِ دل دیوانه ام آرام نمی گیرد
همی طوفانی ام چیزی نمی دانی !
به گریه شد به نفرینی شبیه گفتا :
" منم حیرانی ام ، چیزی نمی دانی !"
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : شنبه سی ام فروردین ۱۴۰۴ | 13:10 | نویسنده : یوسف جلالی |



