معرفت حضرت دوست

غزل   اگر بارانی ام چیزی نمی دانی !

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   اگر بارانی ام چیزی نمی دانی !

اگر بارانی ام چیزی نمی دانی !

تَر و گریانی ام چیزی نمی دانی !

هنوز میخانه ام ، آیا خبر داری ؟

کجا می خوانی ام ؟ چیزی نمی دانی !

شبیهِ عاشقی در پشت در مانده

عجیب زندانی ام چیزی نمی دانی !

قطارت رفت ، نشستم منتظر در نامیدی

شبِ پایانی ام ، چیزی نمی دانی !

دلت با من نگفت ! آن رازِ دیرین را

لبِ ویرانی ام ، چیزی نمی دانی !

تمامِ من فرو ریخت از پسِ هجران

ز سرگردانی ام چیزی نمی دانی !

تبِ میلِ دل دیوانه ام آرام نمی گیرد

همی طوفانی ام چیزی نمی دانی !

به گریه شد به نفرینی شبیه گفتا :

" منم حیرانی ام ، چیزی نمی دانی !"

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : شنبه سی ام فروردین ۱۴۰۴ | 13:10 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.