معرفت حضرت دوست

غزل   یک نفس با ما بُدی ، دیوانه بوی گل گرفت

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   یک نفس با ما بُدی ، دیوانه بوی گل گرفت

♥️ علی آذر شاهی

یک نفس با ما نشستی
خانه بوی گُل گرفت


••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌• @KalameJan •
••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••

یک نفس با ما بُدی ، دیوانه بوی گل گرفت

از همان ایوانِ تو ، پروانه بوی گل گرفت

من به میخانه نشستم ، با خیالت جام جام

جای تو خالی ، که این میخانه بوی گل گرفت

داغ باشد بر دلم ، از آتشِ هجرت نگار !

تا که گفتی : " جان " ببین جانانه بوی گل گرفت

آن‌ قَدَر از تو نوشتم ، شاعران در غبطه اند

گو خیال باشد اگر ، افسانه بوی گل گرفت

دورِ من شد ، پیرِ ساقیِ بوی بُرد

از کجا فهمید ؟ که آن پیمانه بوی گل گرفت

یاد داری ؟ شانه ات شد یادگار در خانه ام

از همان روز یادگارِ شانه بوی گل گرفت

خواهرم خندید ز بس هِی فال حافظ می زنم

گفت : که دیوانه بس است ، کاشانه بوی گل گرفت

راستش ، دیشب خیالم در خیابانِ تو بود

بوسه ای افتاد دزدانه ... ، بوی گل گرفت

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴ | 19:54 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.