معرفت حضرت دوست

غزل   سراب است ، باشد ، دلم خوش ست با او که

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   سراب است ، باشد ، دلم خوش ست با او که

دوباره روسری آبی گذشت از کوچه ی خوابم

دوباره می کند ، با نیم نگاهی سخت بی تابم

فقط فکر هوای او غزل باران جان ماست

به ابر جاریِ دنیا ، نگاهم نیست ، زو مهتابم

اگر راز است ولی ، دیری است ، بسته ی اویم

غلام عشق وز سویی کمر بسته به این‌بابم

سراب است ، باشد ، دلم خوش ست با او که

خودم از مستی حالِ خودم با او به اعجابم

دوام عشق ، به حالِ ماست ، وَاِلا می رود خاطر

نگفتم بوسه را بر او ، کمی مایلِ به آدابم

مرا هم بازی موی تو خوش است ، وقت هر شانه

بیا بانوی من وقت ِ نماز گاهی که محرابم

بنا بود تا بگیرم ، دستِ پُر مهرِ تو را حتی خواب

هنوزم آن چه ام دادی ، دیوانه ! غرقآبم

بخوانِ نامِ مرا ، پرواز آغازم به شهرِ تو

ببین دیوانه وار .... رندِ نشسته بین اصحابم

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ | 18:14 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.