معرفت حضرت دوست

غزل   خوش به حالِ آینه ، از بوسه های شبانه ام

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   خوش به حالِ آینه ، از بوسه های شبانه ام

باور کن یک عاشق روانی ام ، به جان تو !

باز بی تو در دوره ی خزانی ام ، به جان تو !

من شهاب بی وقتِ عمر تو بودم مگر ؟ عزیز !

یقین کن مسافری کهکشانی ام ، به جان تو !

پرسید : چه شد ؟ طراوت شباب تو ! شاعرم

سوگند پایت ریخته شد جوانی ام، به جان تو

خوش به حالِ آینه ، از بوسه های شبانه ام

در آینه هم مُراد می چشانی ام ، به جانِ تو

شاید ببافم ، یک شب موی تو را دلخواهِ خودم

دائم در این خیالِ پریشانی ام ، به جانِ تو

من بدهکارِ عشقم ، یک عمر برای داشتنت

احساسم این است مرد آسمانی ام ، به جانِ تو

زیبا دلی در دیار تو ، چون تو زاده شده ؟ هرگز

حست قوی ست ، چُنین می کشانی ام به جان تو

من خوابِ کلبه ی آرزوی تو را دیده ام

لایق نی ام ، تو مهربان می رسانی ام به جان تو

گفت : که محال های تو همه قشنگند ، ولی ...

گاهی به محالِ شعر تو ! بارانی ام ، به جان تو!

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 16:59 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.