باور کن یک عاشق روانی ام ، به جان تو !
باز بی تو در دوره ی خزانی ام ، به جان تو !
من شهاب بی وقتِ عمر تو بودم مگر ؟ عزیز !
یقین کن مسافری کهکشانی ام ، به جان تو !
پرسید : چه شد ؟ طراوت شباب تو ! شاعرم
سوگند پایت ریخته شد جوانی ام، به جان تو
خوش به حالِ آینه ، از بوسه های شبانه ام
در آینه هم مُراد می چشانی ام ، به جانِ تو
شاید ببافم ، یک شب موی تو را دلخواهِ خودم
دائم در این خیالِ پریشانی ام ، به جانِ تو
من بدهکارِ عشقم ، یک عمر برای داشتنت
احساسم این است مرد آسمانی ام ، به جانِ تو
زیبا دلی در دیار تو ، چون تو زاده شده ؟ هرگز
حست قوی ست ، چُنین می کشانی ام به جان تو
من خوابِ کلبه ی آرزوی تو را دیده ام
لایق نی ام ، تو مهربان می رسانی ام به جان تو
گفت : که محال های تو همه قشنگند ، ولی ...
گاهی به محالِ شعر تو ! بارانی ام ، به جان تو!
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 16:59 | نویسنده : یوسف جلالی |