معرفت حضرت دوست

غزل    انگار دیوانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !؟

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    انگار دیوانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !؟

انگار دیوانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !؟

با تو بیگانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !؟

تو پاکی و زاهد و اهلِ مسجدی

مقیم میخانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !؟

فرض کن ! فقیر محضم در شهر تو !

بی مِی و پیمانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !

دوست دارم ، بیارایَمَت ، چون عروس

بی دستِ شانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !

تو آرزوهای منی ، آن سوی آینه ...

ای یارِ فرزانه ام ! غمِ مرا نمی خوری !؟

هر چند ، زمستان نبودنت را پوشیده ام

با ریشه و جوانه ام ، غم مرا نمی خوری؟

درویشم و چشم از دنیا بسته ، اما تو را ...

با دردِ غریبانه ام ، غم مرا نمی خوری؟

دائم دعای حالِ تو ! در قنوت می رود ...

با حسِ کریمانه ام ، غم مرا نمی خوری ؟

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 13:22 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.