انگار دیوانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !؟
با تو بیگانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !؟
تو پاکی و زاهد و اهلِ مسجدی
مقیم میخانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !؟
فرض کن ! فقیر محضم در شهر تو !
بی مِی و پیمانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !
دوست دارم ، بیارایَمَت ، چون عروس
بی دستِ شانه ام ، غمِ مرا نمی خوری !
تو آرزوهای منی ، آن سوی آینه ...
ای یارِ فرزانه ام ! غمِ مرا نمی خوری !؟
هر چند ، زمستان نبودنت را پوشیده ام
با ریشه و جوانه ام ، غم مرا نمی خوری؟
درویشم و چشم از دنیا بسته ، اما تو را ...
با دردِ غریبانه ام ، غم مرا نمی خوری؟
دائم دعای حالِ تو ! در قنوت می رود ...
با حسِ کریمانه ام ، غم مرا نمی خوری ؟
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 13:22 | نویسنده : یوسف جلالی |