معرفت حضرت دوست

غزل    گفت : " بگذر " گفتم :" نمی شود ..."

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    گفت : " بگذر " گفتم :" نمی شود ..."

آن کوچه تنها رویای من است

تمامِ خاکش ، ردِ پای من است

آن کوچه که بوی عشق دارد

ناظر شیشه ها ، مسیحای من است

سپیدارهایش ، سایه سارِ من ...

عابرانش ، آفتِ بلای من است

سلامی که می رسد هر روز

از پشتِ پنجره ، هوای من است

گاهی غنچه ای ، پای من می رسد

از دستِ ، جان عطایِ من است

درد کشیدن ، ندیدن ، دویدن ...

ز تقدیر همیشه ، چرای من است

فرصت نشد بگویمش : " همه ی من ! "

دیدم ، مِهرش غنای من است

گفت : " بگذر " گفتم :" نمی شود ..."

گذشتن از عشق عینِ فنای من است

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : چهارشنبه یکم اسفند ۱۴۰۳ | 9:49 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.