معرفت حضرت دوست

غزل   گفت : " هم بسوزی هم بسوزانی مرا

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   گفت : " هم بسوزی هم بسوزانی مرا

ساعتی که تو همراهِ منی زیباست

یعنی قشنگ ترین قصه ی دنیاست

من از خنده ی تو اشاره می گیرم

یعنی بهشتِ با عشق ما ، برپاست

وقتِ آفرینشت ، خندیدی ؟ ،" آخر

درونِ تو ! احساس ، اندازه ی دریاست"

در تو ، به گنج دلخواه ام رسیده ام

احساسِت در عاشقانه های من غوغاست

بگذار دیوار و پنجره حائل باشند

آن چه که باید پیدا باشد ، پیداست

خنده و نبض تندت پیداست ، وقتِ ...؟

خودش به وقتِ غزل خوانی داناست

تو ریشه می زنی ! در من نهالِ غزل می شود

شاید زندگی ، نرسیدن در عینِ تقلاست

بگذار فاصله ها ، فرصت بگیرند از ما

هر روز امیدِ من ، از تو ، بر فرداست

گفت : " هم بسوزی هم بسوزانی مرا

قسم به احساست ، که دلم آنجاست "

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : پنجشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۳ | 10:1 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.