من حال تو را خوب کنم ... نمی شوود؟
تا عمقِ جانِ تو رسوب کنم ... نمی شوود؟
وقتی سر قرار می آیی ، زودتر ...
با بوسه ای ، تو را میخکوب کنم ... نمی شوود؟
آن کلبه ی آرزوی تو را در جنگل
با گِل بسازم و حصارِ چوب کنم ... نمی شوود؟
باران ، بوسه ، خنده ، نجوا ، ترانه ...
آرزوهای خودم را مکتوب کنم ... نمی شوود؟
من با تو زنده می شوم ، با تو نمیرم ؟
صبح طلوع ، شب در چشمت غروب کنم ...نمی شوود؟
با تو می توان از همه دِل کَند و گریخت
هی ببوسمت و کارِ خوب کنم ... نمی شوود ؟
حالا دیدی ؟ قصه ی تو فرق دارد با همه
خودم را با تو و عشق منصوب کنم ... نمی شوود؟
سلام تو غزل می شود بر جان و قلم چُنین
بیایم شهرِ تو و خوب آشوب کنم ... نمی شوود؟
" یوسف
برچسبها: یوسف
تاريخ : سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳ | 14:14 | نویسنده : یوسف جلالی |