معرفت حضرت دوست

غزل    سلام تو غزل می شود بر جان و قلم چُنین

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    سلام تو غزل می شود بر جان و قلم چُنین

من حال تو را خوب کنم ... نمی شوود؟

تا عمقِ جانِ تو رسوب کنم ... نمی شوود؟

وقتی سر قرار می آیی ، زودتر ...

با بوسه ای ، تو را میخکوب کنم ... نمی شوود؟

آن کلبه ی آرزوی تو را در جنگل

با گِل بسازم و حصارِ چوب کنم ... نمی شوود؟

باران ، بوسه ، خنده ، نجوا ، ترانه ...

آرزوهای خودم را مکتوب کنم ... نمی شوود؟

من با تو زنده می شوم ، با تو نمیرم ؟

صبح طلوع ، شب در چشمت غروب کنم ...نمی شوود؟

با تو می توان از همه دِل کَند و گریخت

هی ببوسمت و کارِ خوب کنم ... نمی شوود ؟

حالا دیدی ؟ قصه ی تو فرق دارد با همه

خودم را با تو و عشق منصوب کنم ... نمی شوود؟

سلام تو غزل می شود بر جان و قلم چُنین

بیایم شهرِ تو و خوب آشوب کنم ... نمی شوود؟

" یوسف


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳ | 14:14 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.