معرفت حضرت دوست

در من کسی ، پیداست که ، پنهان می خواهد...تو را

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

در من کسی ، پیداست که ، پنهان می خواهد...تو را

در من کسی ، انگار که ، عصیان می خواهد... تو را

در من کسی ، گویا یکی ، مهمان می خواهد... تو را

اندر نهانِ جان من ، فریاد های بی صداست

در من کسی ، پیداست که ، پنهان می خواهد...تو را

گاهی به جذر ، گاهی به مَد ، انگار بسی او ناخوش است

ترسم بخواند نامکی ، طغیان می خواهد...تو را

پیر است و در او کودکی ، فریاد می دارد به مِهر

یک مهربان هم زبان ، این سان می خواهد...تو را

اینجا کسی دیوانه وار ، در کوچه ها گم کرده راه

این پنجره آن پنجره ، جویان ، می خواهد... تو را

این میکده ، آن میکده، چشمش به دنبال کسی است

آن مست نیست ، این مست نیست ، مستان می خواهد... تو را

من جای او بودم اگر ، هم پای او بودم دگر

آوا نمی دارد اثر ، گریان می خواهد... تو را

آن دوست کز جان برتر است ، صد حیف که آن سوی در است

اینم قمارِ آخر است، تاوان می خواهد... تو را

: اینجا کسی در عافیت مهمان نمی دارد تو را

اینجا بساط آتش است ، سوزان می خواهد... تو را

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : سه شنبه نهم بهمن ۱۴۰۳ | 9:56 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.