ای قاصدک شعر ! بدو کن خبرم را
ای چند غزلِ مِهر ! نشان دِه اثرم را
بی معرفتی است ، بی خبر یار نشستن
ای اَبر بگو ! قصه ی شب ، چشم تَرم را
افسانه نشد نقشی ز گیسوت بسازم
ای برکه ! ندیدی ؟ تو هر شب قمرم را
پنداشته بودم ، به مقصد رسیدیم
گم کرده ام در بُحبوحه ، آری نفرم را
افسوس از آن گنجِ رسیده ، ز معنا
تاراج شد و بُرد به یغما ثمرم را
فرزانه صفت آمده و دیوانه نماندی
پرواز قشنگ بود ... شکستی پَرم را
ای دوست گذر کردی و من مانده عهدم
پاییزِ فراقت ، چه کرد ؟ برگ و بَرم را
ممنون تو ای عشق ! که تو عندِ وفایی
این حس ، تو انداخته ای جان و سرم را
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : جمعه بیست و یکم دی ۱۴۰۳ | 21:27 | نویسنده : یوسف جلالی |