معرفت حضرت دوست

غزل   فرزانه صفت آمده و دیوانه نماندی

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   فرزانه صفت آمده و دیوانه نماندی

ای قاصدک شعر ! بدو کن خبرم را

ای چند غزلِ مِهر ! نشان دِه اثرم را

بی معرفتی است ، بی خبر یار نشستن

ای اَبر بگو ! قصه ی شب ، چشم تَرم را

افسانه نشد نقشی ز گیسوت بسازم

ای برکه ! ندیدی ؟ تو هر شب قمرم را

پنداشته بودم ، به مقصد رسیدیم

گم کرده ام در بُحبوحه ، آری نفرم را

افسوس از آن گنجِ رسیده ، ز معنا

تاراج شد و بُرد به یغما ثمرم را

فرزانه صفت آمده و دیوانه نماندی

پرواز قشنگ بود ... شکستی پَرم را

ای دوست گذر کردی و من مانده عهدم

پاییزِ فراقت ، چه کرد ؟ برگ و بَرم را

ممنون تو ای عشق ! که تو عندِ وفایی

این حس ، تو انداخته ای جان و سرم را

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : جمعه بیست و یکم دی ۱۴۰۳ | 21:27 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.