معرفت حضرت دوست

غزل    شبیهِ معلم ِمانی ! زیبا بود ، نمی شد گفت

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    شبیهِ معلم ِمانی ! زیبا بود ، نمی شد گفت

شبیهِ معلم ِمانی ! زیبا بود ، نمی شد گفت

که در چشمانش رویا بود ، نمی شد گفت

چه قدر ؟ غصه می خوردم ، که تنها بود

شبیهِ اویی ! که تنها بود ،نمی شد گفت

شعر می گفتم از زیباییِ بی مثالش ، اما

درونم پُرِ شرم و حیا بود ، نمی شد گفت

صورتش را ، چون ماه درخشان کشیده بودم

حیف دلش شکسته ، آنجا بود ، نمی شد گفت

جز من هیچکس نفهمید ، عاشقِ منزوی است

دردش در جانِ من آشنا بود ، نمی شد گفت

مادرم پنداشت، عاشقِ دختر همسایه ام

اختلافِ سنی با معلم بالا بود ، نمی شد گفت

نه ماه با دردِ عشقِ یک طرفه سوختم ، ساختم

آن موقع ها ، مثلِ حالا بود ؟ نمی شد گفت

وقتِ کار نامه ، یک نامه هم کنارش دادند

عکسِ یک قلب، عشقش پیدا بود ، نمی شد گفت

حالا من ماندم و تو ، باز هم عشقی ، پنهان

دردم این بود ، اهلِ معنا بود ، نمی شد گفت

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : پنجشنبه بیستم دی ۱۴۰۳ | 22:45 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.