دنیا ، جز هیاهو نمی بینی !
جز حیله های جادو نمی بینی!
انگار دلتنگی جنگل پیداست
جَست و خیز آهو نمی بینی!
یک جور دوریم از آن زیبایی
بلندیِ سیاهیِ گیسو نمی بینی
من بایدِ کدام ؟ نباید هایم
نورانیتی در این سو نمی بینی
وقتِ شانه ، امیدِ سایه می خنداند
دیگر سواری دلجو نمی بینی
مجنون عاشق افتاد ، دنیا فهمید
فریاد که از این بو نمی بینی
یک راز به سینهات سنگین است
یک شهر ، راز دار ، کو ؟ نمی بینی
جز پول ، زمزمه ای دارند ؟ مردم
از دل ، یک " یاهو " نمی بینی
عشق را به زندانِ هوس کردیم
امروز ، جانی غزل گو نمي بینی
پرسید : این زخم چیست ؟ بر دل
گفتم : شمشیر از رو نمی بینی
اینها که گفتی ! دُرست ، شاعر
دلتنگم ... تو پیچشِ مو نمی بینی !
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : پنجشنبه بیستم دی ۱۴۰۳ | 15:42 | نویسنده : یوسف جلالی |