معرفت حضرت دوست

غزل    آن که " بی داد " کند ، دادِ تو را داد ، ببین !

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    آن که " بی داد " کند ، دادِ تو را داد ، ببین !

آن چه که در طلبت ، حادثه افتاد ببین !

او که با آن سفرت ، مرگ فرو داد ببین !

تو ببین ! داغ به جانِ کسی افتاده " زمین " ؟

یک نفر از دلِ شیرین شده فرهاد ، ببین !

کو ؟ کجاست ؟ یک دهه دیوانه شود ...

آن که " بی داد " کند ، دادِ تو را داد ، ببین !

دفتر دوست ، هزار وعده ی دیرین دارد

دفترِ عمرِ کسی را شده بر باد ببین !

دلِ من سوخت برای پرِ این شاپرک قاصدِ ما

تا که شمع دید ، فرو شد ، نشد آزاد ، ببین


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : دوشنبه دهم دی ۱۴۰۳ | 16:51 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.