معرفت حضرت دوست

غزل    کلِ دعوا ، همان روز ، سرِ شالی بود

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    کلِ دعوا ، همان روز ، سرِ شالی بود

قسمتِ پشت سرش یک کَمکی خالی بود

کلِ دعوا ، همان روز ، سرِ شالی بود

گفته بودم ، بپوشان قشنگ ، مویت را

در جواب ، خنده و یک گونه و یک‌ چالی بود

منِ دیوانه بگو ، غیرتی ام ، بد جوری

فکر نکن ، پارک شلوغ بود ، کجا خالی بود ؟

من به آرامی چشمانِ او ، رام شدم

ور نه تا عصر همش ، قصه ی جنجالی بود

تا کمی خنده زد و بازی با مویش کرد

کمی آرام شدم ، عشوه ی او عالی بود

آخر از هدیه ی عطرم ، که غافلگیر شد

بوسه ای زد ، که مملو ز خوشحالی بود

ناگهان پرسشی انداخت ، مرا ، خشکم زد

نکند عطرِ تو ! از مانده ی پارسالی بود ؟

گفتمش : حدس تو راست است ولی جانِ من

تو ندانستی که بیکارم و مشکلِ من مالی بود ؟

شیشه ی عطر به نیمکت ... پریشان می رفت

یک ساعت به عطر خیره ... چه اشکالی بود ؟

دیده بودم ، که احساس ، به غزل هام نداشت

آخر از نسل هفتادی و امسالی بود

همه ی پارک ، دست در دست بودند

آن چه یخ زد ، دست من و دخترک فالی بود

دخترک دید چه حالی شده ام ، بغض کرده

آمد و گفت : چه افتاد؟ چه اقبالی بود ؟

گفتمش : دخترِ معصوم ! هنوز مانده

تا بدانی که عشق مُرده ... فقط " قالی " بود

عطر را دادم و رفتم ، چونان ساکت و سرد

گوییا شاعر این شهر ، دگر لالی بود


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : دوشنبه دهم دی ۱۴۰۳ | 10:38 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.