قسمتِ پشت سرش یک کَمکی خالی بود
کلِ دعوا ، همان روز ، سرِ شالی بود
گفته بودم ، بپوشان قشنگ ، مویت را
در جواب ، خنده و یک گونه و یک چالی بود
منِ دیوانه بگو ، غیرتی ام ، بد جوری
فکر نکن ، پارک شلوغ بود ، کجا خالی بود ؟
من به آرامی چشمانِ او ، رام شدم
ور نه تا عصر همش ، قصه ی جنجالی بود
تا کمی خنده زد و بازی با مویش کرد
کمی آرام شدم ، عشوه ی او عالی بود
آخر از هدیه ی عطرم ، که غافلگیر شد
بوسه ای زد ، که مملو ز خوشحالی بود
ناگهان پرسشی انداخت ، مرا ، خشکم زد
نکند عطرِ تو ! از مانده ی پارسالی بود ؟
گفتمش : حدس تو راست است ولی جانِ من
تو ندانستی که بیکارم و مشکلِ من مالی بود ؟
شیشه ی عطر به نیمکت ... پریشان می رفت
یک ساعت به عطر خیره ... چه اشکالی بود ؟
دیده بودم ، که احساس ، به غزل هام نداشت
آخر از نسل هفتادی و امسالی بود
همه ی پارک ، دست در دست بودند
آن چه یخ زد ، دست من و دخترک فالی بود
دخترک دید چه حالی شده ام ، بغض کرده
آمد و گفت : چه افتاد؟ چه اقبالی بود ؟
گفتمش : دخترِ معصوم ! هنوز مانده
تا بدانی که عشق مُرده ... فقط " قالی " بود
عطر را دادم و رفتم ، چونان ساکت و سرد
گوییا شاعر این شهر ، دگر لالی بود
برچسبها: یوسف