معرفت حضرت دوست

غزل   تو را پروانه می نامم ،گریزان از منی ! آری

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   تو را پروانه می نامم ،گریزان از منی ! آری

تو را پروانه می نامم ،گریزان از منی ! آری

تو را دیوانه می نامم، مرا در غصه می سپاری

تو را شیرین می نامم ، که دردی دلچسب داری

تو را فرزانه می نامم ، که بر من روی نمی داری

تو قصدِ کُشتنم داری ، سلام ما نمی داری

تو را جانانه می نامم، میان گریه و زاری

خیالاتت مستی بخش ، همی یادت هستی بخش

تو را میخانه می نامم ، به خلوت غصه می باری

طبیب شو گاه گاهایی ، حبیب شو گاه گاهایی

تو را مستانه می نامم ، تو پُر باری گرانباری

تو را گنجی باید جُست ، پیدا کرد ، پنهان کرد

تو را گنج خانه می نامم، پُر از دُریُ و اسراری

تو را در آینه باید ... و آن هم شاید ، شاید

تو را افسانه می نامم، که دور از چشم و دیداری

بگفتا : "نغمه ات شیرین ، همه احساسِ تو تسکین

تو را مردانه می نامم ، ندارد عشق بازاری ..."

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : یکشنبه نهم دی ۱۴۰۳ | 11:12 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.